تناقض
سارا سالار
هما دم پنجره اتاق ششصد و يك طبقه ششم بيمارستان كه بخش جراحي است ايستاده و به پاركينگ بيمارستان نگاه ميكند در حالي كه اصلا حواسش نه به آنجاست و نه به مريم و گلي و آذر كه براي ملاقات مادرش آمدهاند. ديروز هر دو سينه مادرش را برداشتهاند. مادر شصت و پنج سالهاش ديگر احتياج به سينه ندارد فقط به زنده ماندن احتياج دارد، به اينكه نميرد. حتي فكرش هم هما را ديوانه ميكند. آخر چطور شد؟ آذر كه اين روزها كلاس خودشناسي ميرود ميگويد هرگونه تناقصي در انسان ممكن است منجر به سرطان شود. مادر هما كه اهل تناقض و اين حرفها نبود. آرام بود. نه از چيزي گلهاي داشت و نه شكايتي. هما ديده بود كه پدرش گهگاهي بهانهگيري كند و جروبحثي راه بيندازد اما مادرش هيچوقت. ديده بود پدرش گهگاهي از دست هما و برادرهاش و ديوانه بازي هاشان دادش به هوا برود اما مادرش هيچوقت. ديده بود گهگاهي پدرش از دست زندگي چند روزي غيبش بزند و وقتي برگردد بگويد سر گذاشته به دشت و بيابان اما مادرش هيچوقت. نميداند موضوع چيست؟ دكتر گفته ميتواند ارثي باشد اما توي خانواده مادرياش تا جايي كه يادش ميآيد كسي سرطان نگرفته.
گلي سعي ميكند به مادر هما نگاه نكند. به خصوص الان كه به خاطر تزريق مسكن طوري خوابيده كه انگار مرده. ناخودآگاه دستي ميكشد روي سينههاي خودش. وقتي مريم و آذر ميخواستند قرار بيمارستان آمدن را بگذارند روش نشده بود بگويد نميخواهد بيايند. حالا يعني بايد تا چند شب قيافه اين جسد بيايد توي خوابش و گلي فكر كند اين جسد به راحتي ميتواند جسد خود او باشد. بلند ميشود و از اتاق ميرود بيرون. بد نيست به دور و بر بخش نگاهي بيندازد. شايد براي داستاني كه ميخواهد بنويسد بيمارستان به دردش بخورد. بيمارستان با مريضهاش و دردهاش و نااميدي هاش. مريم فكر ميكند بهترين كار اين است كه برود و يك فلاسك چاي بگيرد و بساط شيريني و چاي را راه بيندازد. زندگي بايد در جريان باشد حتي توي بيمارستان. اينجا ديگر بهتر است به رژيم و اين حرفها فكر نكند. آذر ميگويد حيف كه بعضي آدمها خودشان را خيلي دير ميشناسند، وقتي كه ديگر كار از كار گذشته. اگر آدم خودش را به موقع بشناسد و بداند چه ميخواهد و همان طور كه ميخواهد زندگي كند ديگر تناقضي در وجودش نميماند.
هما كه هنوز دم پنجره ايستاده حوصله حرفهاي آذر را ندارد. ترجيح ميدهد خفه شود و اينقدر سخنراني نكند. به امير فكر ميكند كه امروز تشريف ميآورد بيمارستان يا نه؟ ديروز كه مثل يك غريبه چند دقيقهاي براي انجام وظيفه آمده و رفته بود. كار دارد. هميشه كار دارد. مرده شور اين شركت را ببرند. اصلا مرده شور اين زندگي را ببرند. بگذار مادرش خوب بشود ديگر امكان ندارد يك روز هم به اين زندگي نحس ادامه بدهد. بگذار مادرش خوب بشود آن وقت ميفهمد چه كار بايد بكند. فقط بگذار مادرش خوب بشود.