شاديهاي دروغي
سارا سالار
گلي توي راهروي بخش جراحي قدم ميزند واز لاي درهاي باز يا نيمه باز، توي اتاقها را نگاه ميكند. ساعت ملاقات است و دور تختها شلوغ. چه كساني قرار است زنده بمانند؟ و چه كساني قرار است بميرند؟ بعضي نصفه شبها كه گلي از خواب ميپرد چند دقيقهاي نميداند كجاست. تنها چيزي كه ميداند و با تمام وجود درحال خواب و بيداري حس ميكند اين است كه بالاخره روزي ميميرد. نه اينكه معمولي حسش كند، نه، طوري حسش ميكند كه انگار الان درست همان لحظه است؛ لحظه جان كندن. در آن لحظه اين حس به مرز ديوانگي و جنون ميكشاندنش. مگر ميشود روزي او نباشد و زندگي ادامه پيدا كند. او نباشد و باز اين خيابانها و اين ماشينها و اين ساختمانها و اين فروشگاهها و اين گردشگاهها و اين رستورانها و اين خانهها و اين تلويزيونها و اين ماهوارهها و اين آشپرخانهها و اين يخچالها و اين خوراكيها و اين همه اينهاي ديگر وجود داشته باشند. از طبقه ششم كه بخش جراحي است ميرود طبقه پنجم كه بخش زايمان است. لابد اينجا شادترين بخش بيمارستان است. شاديهاي دروغي. رنگهاي صورتي و سفيد و آبي. لبخندها و خوشحاليهاي احمقانه. اين چيزها ديگر نميتوانند گلي را گول بزنند. هيچ چيز توي اين دنيا واقعا به او تعلق ندارد. حتي بچهاش. برميگردد و ميرود بخش جراحي توي اتاق مادر هما كه هنوز مثل جسد خواب است. مادر هما آدم بدبختي است كه سرطان گرفته اما آدم خوشبختي است كه ميتوانند برايش توي يك بيمارستان خصوصي اتاقي يك تخته بگيرند. مريم و آذر و هما مشغول چايي خوردن با شيريني هستند. چطور ميتوانند جلوي اين جسد چايي و شيريني بخورند حتي اگر خواب باشد. به خصوص هما كه دخترش است. ميخواهد زودتر برود. ديگر يك دقيقه هم تحمل اينجا را ندارد. نميداند چرا ته دلش مطمئن است مادر هما زنده نميماند و ميميرد. اما اين چه اهميتي دارد. او هم مثل خيليهاي ديگر كه آمدهاند و رفتهاند و هيچ نام و نشاني ازشان نمانده، آمده است و ميرود. مريم براي گلي چاي ميريزد و با شيريني ميگذارد جلوش. گلي فكر ميكند مريم براي اينكه نميتواند جلوي شكمش را بگيرد به همه ميرسد تا شريك جرم داشته باشد. به بخاري نگاه ميكند كه از روي چاي بلند ميشود و مثل مجسمه دودي زيبايي به رقص ميآيد و تمنا ميكند او چاي را يواش يواش سر بكشد. قبل اينكه دستش را براي چاي دراز كند موبايلش زنگ ميزند. از مهد كودك كياناست. ميگويند كيانا توي مهد كودك زمين خورده مجبور شدهاند ببرندش بيمارستان. گلي داد ميزند دخترش زنده است يا مرده؟ ميگويند چيزي نشده فقط ابروش كمي شكافته شده است. گلي دوباره داد ميزند راستش را بگويند دخترش زنده است يا مرده؟ دوباره تكرار ميكنند چيزي نشده، خودشان ميتوانند تشريف ببرند بيمارستان و ببينند، فقط شكافي است كه بايد چند تا بخيه بخورد. همين.