كتاب نظم جهاني را در «اعتماد» بخوانيد
سيستم توازن قواي اروپا و پايان آن
هنري كيسينجر / مترجم: منصور بيطرف
فصل دوم
معماي روسيه
زماني كه عصر انقلاب فرانسه و ناپلئون پايان يافت، ارتش روسيه در يك نمايش حيرتانگيز كه تاريخ آن را رو كرد در حال اشغال پاريس بود. نيم قرن پيش از اين اتفاق بود كه روسيه براي نخستين بار با شركت در جنگ هفت ساله وارد توازن قوا در اروپاي غربي شده بود و [در اين جنگ بود كه] طبيعت مذبذبانه حكومت تزار خود را نشان داد؛ اين حكومت ناگهان بيطرفي خود را اعلام كرد و از جنگ عقب كشيد زيرا تزار جديد، فردريك كبير را ستايش ميكرد. در پايان دوره ناپلئوني، آلكساندر يك تزار ديگر، وارد شد تا آينده اروپا را تعيين كند. آزاديهاي اروپا و سيستم نظم همراه آن نيازمند مشاركت يك امپراتورياي بود كه خيلي بزرگتر از همه اروپا و تا اندازهيي هم كه در تاريخ اروپا سابقه نداشته باشد مستبد باشد. از آن زمان به بعد روسيه نقش بيهمتايي را در امور بينالمللي ايفا كرد، يعني بخشي از توازن قوا در اروپا و آسيا را بر عهده گرفت اما براي تعادل نظم بينالمللي فقط به حالت دمدميمزاجانه مشاركت داشت. او نسبت به هر قدرت مهم معاصر خود، جنگهاي زيادتري را شروع كرد اما در همين حال تسلط بر اروپا توسط يك قدرت را هم خنثي ميكرد، چنانچه در زماني كه عناصر كليدي توازن قاره بيش از حد عمل ميكردند مثل چارلز دوازدهم از سوئد، ناپلئون و هيتلر، عليه آنها بهشدت وارد ميشد. در طول قرنها، سياست روسيه يك ريتم مخصوص به خودش را تعقيب ميكرد، تقريبا متناسب با هر جو و تمدني در هر سرزمين وارد ميشد و گسترش مييافت و گهگاه زماني كه بايد ساختار داخلياش را با بزرگي سازمان خودش تطبيق ميداد توسعه آن را متوقف ميكرد فقط براي آنكه دوباره برگردد - مثل موجي كه به ساحل ميخورد و برميگردد تا دوباره به ساحل بخورد. شرايط از زمان پطركبير تا ولاديمير پوتين تغيير يافته اما ريتم آن بهطور شگفتآوري همانطور ثابت باقي مانده است. اروپاييهاي غربي كه از دوره تحولات ناپلئوني ظهور كردهاند با ترس و دلهره كشوري را نگاه كردهاند كه قلمرو و نيروي نظامي آن كل قاره را كوتوله ميبيند و رفتارهاي اليت آن به نظر ميآيد كه عمدا يك نيروي بدوي را كه از قبل از تمدن غربي وجود داشته پنهان ميكنند. ماركوس دكاستين، جهانگرد فرانسوي كه در سال 1843 از روسيه ديدن كرده – كه از نگاه فرانسهيي كه مهار شده و اروپايي كه توسط قدرت روسيه دوباره شكل گرفته [جالب است] – اظهار داشت كه روسيه مثل پيوندي بود كه
انرژي وسيع جلگههاي [ خود ] را به قلب اروپا آورده است: «تركيب بزرگي از اصلاحات ريز دوره بيزانتين و درنده خوييهاي مغولان و تركان صحرا نشين، حركت ميان رسوم امپراتوري بيزانتين و خصلت وحشيگري آسيايي، دولت قدرتمندي را به وجود آورده كه حالا اروپا آن را شاهد است و به احتمال زياد و بدون آنكه بفهمد، نفوذ آن را بعد از اين هم احساس خواهد كرد.»هر چيزي كه درباره روسيه است – استبدادگرايي مطلق آن، وسعت آن، جاهطلبيهايي كه دارد و ناامنيهايي كه در جهان به وجود ميآورد – چالشي را در برابر مفهوم سنتي كه اروپا از نظم بينالمللي برمبناي تعادل و بازدارندگي ساخته، قرار داده است. موقعيت روسيه در درون اروپا براي مدتهاي طولاني مبهم بوده است. همانطور كه امپراتوري شارلماني در قرن نهم، به دو ملت مدرن فرانسه و آلمان تقسيم شد، قبايل اسلاو هم بيش از يكهزار مايل دورتر از شرق آنها، كنفدراسيوني را در اطراف شهر «كييف» (كه حالا پايتخت و مركز جغرافيايي دولت اوكراين است با اينحال بهطور همزمان روسها فكر ميكنند كه يك ارث غيرقابل منفك پدريشان است) تاسيس كردند. اين «سرزمين روس» در تقاطعي كه مملو از تمدنها و مسيرهاي تجاري بود قرار گرفته بود. وايكينگها در شمال آن، امپراتوري در حال گسترش عرب در جنوبش و قبايل مهاجم ترك در شرق آن؛ روسيه بهطور دايم در معرض ترس و فتنه بود. آنقدر شرقي بود كه نتواند امپراتوري روم را تجربه كند (با آنكه از لحاظ ريشهشناسي لغات و از لحاظ سياسي، «تزار»ها مدعي «سزار»هاي روم بودند) و مسيحيان قسطنطنيه هم به جاي آنكه براي مسائل روحانيشان به روم نظر داشته باشند به كليساي ارتدوكس رو آورده بودند اما با آنكه در روند تاريخي قاره اروپا دايما دور بودند ولي آنقدر هم به آن نزديك بود تا در لغتنامه فرهنگي آنها سهيم شوند. تجربه، روسيه را به عنوان يك قدرت بيهمتا «اروآسيا»يي قرار داده بود كه در ميان دو قاره ولو شود اما در عين حال در هيچكدام از آنها هم نباشد. مهمترين قطع ارتباطي آنها با تهاجم مغولها در قرن سيزدهم شروع شد كه يك روسيه تقسيم شده سياسي را به زير سلطه درآورد و «كييف» را با خاك يكسان كرد. در همان زمان كه اروپاي غربي در حال رسم كردن يك نسخه از فناوري و روشنفكري جديد بود كه عصر مدرن را خلق كند، دو و نيم قرن تسلط سياسي مغولها (1480-1237) و تلاش بيوقفه براي ابقاي يك دولت مستحكم حول دوك نشين مسكو بر روسيه يك جهتگيري شرقي را بر آن تحميل كرد. روسيه در دوران عصر اكتشاف دريايي اروپا در حال بازسازي خودش به عنوان يك ملت مستقل بود و در تلاش بود كه مرزهايش را از همه اطراف عليه تهديدها ببندد. همزمان كه اصلاحات پروتستاني در اروپا باعت تنوع سياسي و ديني شده بود، روسيه سقوط شهر ستاره ديني خودش، قسطنطنيه و امپراتوري روم شرقي، به دست مسلمانان در سال 1453 را به عقيده افسانهيي ترجمان كردند كه حالا تزار روسيه (همچنان كه راهب فيلوفي حدودا در سال 1500 به ايوان سوم نوشت) «تنها امپراتور مسيحي در جهان» و تنها ناجي است كه پايتخت سقوط كرده بيزانتين را به قلمرو مسيحيت برميگرداند.