طيف هاي حقيقت
ميلاد نوري
صدرالمتالهين شيرازي
(1048-979هـ.ق.) كه نظام فكرياش با عنوانِ «حكمت متعاليه» شناخته ميشود، كوشيد شيوهاي از تفكر را ترويج دهد كه امكانِ گفتوگوي فيلسوف و عارف و فقيه را فراهم ميآورد. وي زاده زمينه و زمانهاي بود كه چندپارگي فكري را در خود ميپرورد، درحالي كه نظامِ سياسي صفوي با گردآوردن دانشمندان مختلف كه هر يك به طيفي از حقيقت تعلق داشتند به گفتوگوي ايشان ضرورت ناگزير بخشيده بود. صدرالمتالهين ميخواست درد چندپارگي فكري در زيستجهان خود را علاج نمايد و در حكمت متعاليهاش براي تمامي ايشان جايگاهي اختصاص دهد. داشتن دو ويژگي براي وصول به چنين مقصودي ناگزير مينمود؛ نخست توجه كامل به تمامِ آنچه در زمينه و زمانهاش ميگذشت و دوم بهرهبرداري از هر منبع معرفتي كه به آن دسترسي داشت، چنانكه به تعبير يكي از معاصران، هيچ ورقپارهاي نبود كه صدرالمتالهين آن را نخوانده باشد. خصيصه عقل بيدار همين است كه حقيقت را نه در فروبستگي و سكون، بلكه در گشايش و حركت بازميجويد. صدرالمتالهين گفته بود كه: «حكمت بدلشدنِ آدمي به جهاني عقلاني است كه بازتابي از جهانِ عيني باشد.» حكمت «صيرورت» يا «شدن» است و اگر چنين است، با هرگونه فروبستگي ناسازگار است. در مقدمه اسفار اربعه ميخوانيم: «بهراستي كه حقيقت در حصار فهم هيچ فهمندهاي نيست و به وزن هيچ خرد و خيالي ميزان نشده است.... آگاه باش كه هر كس كه دانش وي حجابِ او گشت و به انكار هر چيزي برآمد كه وراي دريافتِ اوست، در حصارِ دانش و بينش خود فرومانده و از اسرار نهان و حاكم بر امور محروم گشته است. نيز بدينسان است حالِ خود من كه گمان نميبرم در هرچه در پيش نهادهام به كمال و غايت امر رسيده باشم. هرگز! زيرا سويههاي فهم منحصر در چيزهايي نيست كه من دريافتهام و معرفت راستين در قيد چيزي نيست كه من انگاشتهام؛ زيرا حقيقت گستردهتر از آن است كه خِردي يگانه مدعي دستيابي به تمام آن باشد و بزرگتر از آن است كه فقط در يك عقيده محصور گردد.» بااينهمه چهبسا «باورمندي» جاي «انديشمندي» را بگيرد و تقرير حقيقت به مثابه گسستن و روانشدن، جاي خود را به تفسير حقيقت به مثابه فروماندن و ايستادن بدهد. بخش بزرگي از تاريخِ تفكر به باورهاي ايستا تعلق داد كه خوابگردها و خوابگزارها عرضه داشتهاند. مرگ تراژِيك سقراط، رنج بوئتيوس، خانهبهدوشي ابنسينا، طرد اسپينوزا و تبعيد صدرالمتالهين همگي واكنشي بوده است به آزادي و رهايي انديشه كه ميكوشد حقيقت را وراي باورها و انديشههاي مالوف دريابد و به فراسوي پندار و گمان اين و آن راه برد.
بااينحال، درحالي كه ايشان چنين بودهاند، چه بسيار كه ميراثداران ايشان از انديشه آنان بتي ساخته و به ستايش و پرستش آن همت گماردهاند. بهاينترتيب، صدرالمتالهين كه خود در مواجهه با كثرت و چندپارگي فكري عصر خود به طيفيديدنِ حقيقت خو گرفت و كوشيد حكمت متعاليهاش را به عرصه گفتوگوي فيلسوف و عارف و فقيه بدل سازد، به مرور زمان بدل به بتوارهاي گشت كه برخورداران و شاگردان و مريدان تقديسش ميكردند، درحالي كه خودِ او در زندگياش محكوم به تبعيد و تنهايي بود. صدرالمتالهين با طيفيديدن حقيقت شيوه خاصي از تفكر را ابداع كرد كه ضمنِ حفظ تفاوتها به يگانگي و وحدت آنها توجه ميكند. در نظامِ فكري او عقل و منطق چنان با ايمان و شهود همراه و همنشين است كه گويي خودِ حكمت متعاليه زبان گوياي تمامي آنها است تا به شيوهاي منصفانه به گفتوگو با ايشان بنشيند و هر يك را در جايگاهِ خاص خود بنهد. يكي از ويژگيهاي عصر صفوي همين نزاع و درگيري ميان عارف و فيلسوف و فقيه بوده است. صدرالمتالهين سوداي آن را داشت كه فلسفهاش نقطه پاياني بر اين نزاعها باشد و وحدتِ اينها را كه در دربارِ صفوي گرد آمده بودند تبيين نمايد. بااينحال، اين طيفانديشي و كثرتنگري در سرشتِ خود، نوعي استبداد فكري پروراند كه با مضمون متافيزيك صدرايي پيوند داشت؛ زيرا وي با تاكيد بر وجودِ جمعي به مثابه وحدتِ عيني و تفسيرِ حقيقت متعال به مثابه امري فراگير كه تمام طيفهاي حقيقت را در بر ميگيرد، تفاوتها و ديگرانديشيهاي وضعشده را رفع ميكرد.
صدرالمتالهين با بركشيدنِ تفاوتها به ساحتِ يگانگي و وحدت، خواهان رفع تخاصم و تنازع بود، بااينحال، تفكر او به شكلي ناخواسته با بدلشدن به هستهاي سخت از تفكر به نوعي استبدادانديشي متافيزيكي تحول يافت؛ بدين وجه كه به مثابه ايدئولوژي عصر صفوي، فلسفه و عرفان را به ابزاري در دست فقاهت بدل ساخت و با تاكيد بر سفر «از حق به خلق با حق» و «در خلق با حق» زمينه زورتوزي نظامهاي سياسي ايدئولوژيك را فراهم آورد. با گذر زمان و غلبه فقه اصولي بر فقه اخباري، حكمت متعاليه كه هنگام ظهور خود با بياعتنايي روبرو شده بود، دستاويز كساني شد كه ميخواستند فقاهت را در افق سياست بازانديشي نمايند. بهاينترتيب، فلسفه صدرالمتالهين پس از مشروطه اندكاندك جاي پايي در سياست عيني يافت. اين ظهور انضمامي نه بر طيفانديشي صدرالمتالهين درباب حقيقت، بلكه بر مضمون خاكخوردهاي استوار شد كه جزمانديشان به مثابه يك ايدئولوژي از نظام متافيزيكي وي استنباط و صورتبندي كرده بودند. مشخص نيست كه انديشه او از چه زماني به جريان اصلي تفكر در ايران بدل گشت، اما هرچه بود، اركانِ يك ايدئولوژي را فراهم آورد كه عرصه حقيقت را ملك طلق خود ميشمارد و هرگونه دگرانديشي را انكار ميكند. تفكر صدرايي با فروبستگي كنونياش به سلوك بيبنيادي بدل گشته است كه نهتنها از مواجهه واقعگرايانه با جهانِ معاصرميپرهيزد، بلكه از هرگونه دگرانديشي درباب هستي، امر اينجهاني، مدرنيته و توسعهيافتگي رويگردان است، چيزي كه لازمهاش همانا طيفيديدن حقيقت به مثابه شيوه سلوك صدرالمتالهين است كه اينك بهتمامي فراموش گشته است.
(مدرس و پژوهشگر فلسفه)