نوشتن ما داره تعطيل ميشه!
شبنم كهنچي
بيمقدمه بگويم، خيلي از ما دلشان ميخواهد مثل «مشتاقي» داستان عاشقي در مقبره، احساس كنند هنوز شعله يك شمع كوچك دارد توي سينهاش ميسوزد. گويي حسن اصغري، شخصيت مشتاقي را از چهره بسياري از ما ساخت و پرداخت كرده. بسياري از ما كه مردد ماندهايم در وادادن و ادامه دادن، در پذيرش نوميدي و چنگ زدن به اميد. عاشقي در مقبره، نمادي از ماست. از ما كه دلمان ميخواهد بنويسيم. از ما كه دلمان ميخواهد در دنياي روشن و آزاد كسي بهمان بگويد: «براي شما هم جا هست.» و جا باشد.
داستان «عاشقي در مقبره» با راوي سوم شخص معطوف به ذهن «مشتاقي» نوشته شده و گاهي شكل نمايشي به خود ميگيرد. مشتاقي، مردي كه همان ابتدا با يك جمله استيصال و ميل به چنگ انداختن به اميد را در او ميبينيم: «همين كه چراغ نيمهكورسوي سقف اتاق خاموش شد، مشتاقي احساس كرد كه هنوز شعله يك شمع كوچك دارد توي سينهاش ميسوزد.»
اين داستان، داستاني رئال و سوررئال است، كابوسي آغشته به چند تصوير واقعي؛ كابوس روزنامهنگاران وقتي ديگر جايي براي نوشتن ندارند، وقتي از فرط نااميدي سقوط كردهاند درون تاريكي، وقتي يك به يك تعطيل ميشوند به خاطر بيپولي، وقتي دست و پا ميزنند هر طور شده به نوشتن ادامه دهند... كابوسهاي واقعي، كابوسهايي آميخته به وهمي تاريك و به تصوير ابليسي كه سايه مياندازد بر آنها و رهايشان نميكند.
اين داستان در تحريريه ميگذرد، تحريريهاي كه اعضايش عاشق نوشتن هستند، همه بيمار و فرسوده شدهاند؛ يكي ريه مريضي دارد، ديگري آرتوروز و درد قلبي، يكي ديگر سردرد و سوزش استخوان كتف دارد... اما همه حاضرند به نوشتن ادامه دهند حتي اگر قرار باشد روي توالت يك تخته بگذارند و در آن فضاي تنگي كه شبيه مقبره است، جمع شوند و بنويسند. آنها ميخواهند اتفاقي كه دفتردار ميگويد، نيفتد و به خاطرش دست و پا ميزنند: «نوشتن ما داره تعطيل ميشه.»
اصغري در اين داستان از يك تابلو و اجزايش به عنوان نماد استفاده كرده است. نماد هر چيزي كه سايه بر نوشتن روزنامهنگاران مياندازد؛ سانسور، بيپولي و... همين نماد است كه تخيل و كابوس را در داستان وسعت داده است. راوي از تصوير ابليس مصري حرف ميزند كه به مجسمه ابوالهول تكيه داده و زير پايش مقبره فرعون است. بوي كهنگي مقبره هم در ابتداي داستان از همين عكس زير بيني مشتاقي ميزند: «گردن داسي توي دستاش بود و مقبره فرعون زير پايش افتاده بود و در چهرهاش پنج چشم بود و به همه جاي اتاق نگاه ميكرد و فقط يك چشمش به مشتاقي خيره شده بود. شنل صدرنگي بر يك شانه افكنده بود كه بر حاشيه هر رنگ، ماري سياه خزيده بود و زبانكاش به رنگ سرخ بود.»
شخصيتپردازي در اين داستان در كابوس و تاريكي فرو رفته است. راوي سوم شخص ما شخصيتها را در اين كابوسِ تاريك به شكل تابلويي چسبيده به صندلي ميبيند البته جز سردفتردار؛ اعضاي شوراي تحريريه كه «چشمهاشان ميان گودي زير ابروها پيدا نبودند و سايه سرها روي ميز دراز شده بودند». مشتاقي تنها فردي است كه واقعا به نظر زنده ميآيد، آدمي كه ابليس رهايش نميكند.
زبان اصغري در اين داستان مانند همه داستانهاي كوتاه دوره دوم نويسندگياش، زباني شاعرانه است. پر از استعاره و توصيف: «فكر كرد كه دفترش دريا نيست و شبنمي است در يك قطره آب... اما در خانه يك مورچه، شبنم توفان است.» و سرشار از كنايه و همين كنايههاست كه گاهي آميخته به ابهام باعث ميشود خواننده توقف كند و پي معناي كنايه بگردد.
فضاي داستان عاشقي در مقبره، فضايي گوتيك است؛ توهم، تاريكي، اضطراب، ترس، چهرههاي غريب. از سوي ديگر روايت، روايت سيالي بين توهم و واقعيتي است؛ داستان چند روزنامهنگار كه با احتمال تعطيل شدن تحريريه نشستهاند و به عشق خود، نوشتن فكر ميكنند و به ادامه دادن ِ آن. آنها همه سيگار اشنو ميكشند و تصويري كه اصغري از روشن كردن سيگار مشتاقي ساخته يكي از تصاوير زيباي داستان است: «فكر كرد، هيچ چشمي پيدا نيست كه تپش پر طنين قلباش را شنيد. خيال كرد، چيزي به جدار قفسه سينهاش ميكوبد و شانه چپاش را دارد ميلرزاند. احساس كرد مايع تلخي توي سينهاش بالا آمده و ميلهاي آتشين در كتف شانه چپاش فرو نشسته است. دستي مقابل چهرهاش ظاهر شد و به يك نخ سيگار اشنو آتش زد. دود به حلقش رفت و سرفههاي پياپي شانههايش را لرزاند كه صداي سردبير بلند شد: «يه عارضه زود گذره.»...» يا تصويري كه از سوختن شمع ساخته: «مشتاقي به گردن شمع نگاه كرد و فروچكيدن گوشت شمع را ديد كه تكه تكه ميريخت دور شمعداني و رنگ ميباخت.»
حسن اصغري اين داستان را سال 1379 نوشت و در اسفند ماه همان سال در مجله كلك منتشر كرد؛ سالي كه به توقيف فلهاي روزنامهها شهرت دارد، سالي كه در بهارش هوشنگ گلشيري (16 خرداد) و نصرت رحماني (27 خرداد) در تابستانش احمد شاملو (2 مرداد) و در پاييزش فريدون مشيري (3 آبان) را از دست داديم. حسن اصغري متولد ۱۳۲۶ در شهر خمام از توابع شهر رشت است. او از سال ۱۳۷۵ تا ۱۳۸۵ دبير شوراي تحريريه مجله ادبي كلك بود و اين داستان را نيز به كسري حاجسيدجوادي، بنيانگذار كلك تقديم كرده است.