بودن يا نبودن؟
محسن بدرقه
صفحه سفيد دمار از روزگار نويسنده تازهكار در ميآورد. البته بعيد به نظر ميرسد نويسندههاي باتجربه هم از اين اضطراب راه گريز داشته باشند. صفحه سفيد با لحظه احتضار تفاوتي نميكند. كلافگي، بيزاري، بيتابي، دلهره و اضطراب افسارگسيخته. اين واژهها اگر پشت يكديگر قطار شوند شايد ذرهاي از حالوروز يكلحظه نويسنده را تعريف كنند. بعيد به نظر ميرسد. حس يك بانو در ثانيههاي نزديك به دردهاي وضعحمل، حس يك محكوم در آخرين شب اجراي حكم اعدام، حس يك مسافر كوير در لحظه گمشدن و حس يك انسان كه از لحظه مرگ خويش آگاه است. مسافري كه ساعت تحويل اتاقش رسيده و وسايلش را جمع نكرده است. راستي چرا اين صفحه سفيد نويسنده را به چهارميخ ميكشد. چرا نويسنده با وجود آگاهي از اين رنج دست از كار نشسته و خيرهسر و لجوج به سمت نوشتن ميرود.
فيلم آتشين قصه لئون و فليكس است. آنها تصميم گرفتهاند براي اتمام اثر هنري خود به ويلاي پدري فليكس آمده و در فضايي خلوت دست به خلق بزنند. وجود لئون مملو از دلهره و اضطراب است. او طعم بودن و زيستن را نچشيده و قرار است رمان خود را تكميل كند. در راه اتومبيل فليكس خراب شده و ادامه مسير را از راه ميانبري در جنگل پياده ميروند. در ويلا بر خلاف انتظارشان تنها نيستند. دختر دوست مادر فليكس هم آنجاست. پيادهروي در جنگل و حضور ناديا سنگ بناي غر زدنهاي لئون ميشود. لئون كلافه، زودرنج، عصبي و از عالموآدم بيزار است. شخصيتپردازي با طمانينه، آرام و دور از تظاهر كريستين پتزولد در يك داستان خطي مخاطب را با ابعاد ظريف انساني لئون آشنا ميكند.
مخاطب با روند داستان به جهان داستان اشراف دارد. ميزان اطلاع مخاطب مبناي كشش و تعليق نيست. فقدان اطلاعات و كنجكاوي مخاطب روند داستان را نميسازد، بلكه آگاهي شخصيت بالطبع مخاطب از اضطراب دروني لئون طرح و توطئه اصلي داستان است. تجربهاي كه لئون از سر ميگذراند بدل به تجربه مخاطب ميشود؛ بنابراين در ظاهر قصه بدون تعليق و كشمكش است. اما اگر پيشفرضهاي فرمال را كنار گذاشته و دل به دل شخصيتهاي قصه دهيم از تضاد و تعليق عميق وجودي اثر مبهوت خواهيم شد. كريستين پتزولد بيش از دو سوم فيلم را به پرداخت شخصيتها اختصاص ميدهد. لئون چندان جذاب و همدليبرانگيز به نظر نميرسد. بارها بهخاطر كنشهايش مورد داوري شخصيتهاي داستان و مخاطب قرار ميگيرد.
گاهي كنشهاي او آنقدر كلافهكننده است كه مخاطب دست محكم به سر زانو ميزند و ناسزا نثارش ميكند ولي داستان مسير ديگري را دنبال ميكند. بودن يا نبودن؟ مساله اين است. مساله بودن است و نويسندگي بهانهاي براي بودن. به نظر ميرسد مساله انسان در جهان به هست شدن و بودن باز ميگردد. انسان يا ميتواند باشد يا نميتواند. اگر در مسير بودن توانست از سد اضطراب بگذرد، ميتواند از زيستن خود لذت ببرد وگرنه در اعماق تاريك رنج و تنهايي تا ابدالدهر ميماند. انساني كه در مسير بالفعل نمودن بالقوگيهايش قدم ميگذارد، مالامال از اضطراب ميشود. بالقوگي بهخوديخود ارزشي نداشته و اين بالفعل نمودن است كه ميتواند فرد را به بودن برساند. فرد در اين مسير اضطراب افسارگسيختهاي را تجربه ميكند. دلهره دست از سر او بر نميدارد و اين بالفعل نمودن تنها راه بودن اوست.
صفحه سفيد و نوشتن استعارهاي از بالفعل نمودن بالقوگي در راستاي هست شدن و بودن است. وقتي نويسنده در مقابل صفحه سفيد قرار ميگيرد، آن چيزي كه او را به صلابه ميكشد، صرفا نوشتن نيست. حتي درد وضعحمل نگارش نيست. نويسنده دلهره بودن دارد. اگر بتواند اثري خلق كند و مخاطبش را راضي كند، ميتواند سرش را بالا گرفته و نفس راحتي بكشد ولي فقدان توانايي او در اين فرآيند تاروپود روحش را از هم ميگسلد. حس ارزشمندي خود را از دست ميدهد، او در مقابل خود شكست ميخورد، او به خود ميبازد، او از خود متنفر ميشود، دست او براي خود رو ميشود، او ديگر توان زيستن يا بودن را از دست ميدهد. به فرض كه چيزي نوشت، از نقد فرار ميكند. از نظرات ديگران ميگريزد. كافي است اولين فردي كه اثر او را ميخواند، ناراضي صفحات را كنار بگذارد. اين كنارگذاشتن معني طردشدن را براي نويسنده به ارمغان ميآورد. اينكه ارزشمند نيست و در نهايت هيچ هيچ هيچ است و اين درد بسياري از افرادي است كه بدون آنكه خود را بغل بگيرند وارد هنر ميشوند. اگر گوش تيز كنيم نجواي آنها را با يكديگر خواهيم شنيد. آنها آمدهاند تا جام شهرت را سر بكشند، مجسمه طلايي بگيرند. مردم براي آن كف بزنند. براي اينكه آنها هيچند و ارزيابي ديگران از آنها شخصيتشان را شكل ميدهد. آنها فرديت نداشته و صرفا بازتاب نظرات ديگرانند و اگر در درازمدت اعتمادبهنفس آنها متكي به اعتبار و تاييد اجتماعي باشد، آنچه دارند اعتمادبهنفس نيست، بلكه شكل تحريفشده همرنگ شدن با جماعت است بنابراين انسان يا در جستوجوي خويش به بودن ميرسد يا با خوشرقصي براي ديگران همرنگ آنها شده و خودش را در اين ميان از دست ميدهد.
در ادامه با اخلاقگرايي افراطي و يقهگيري خود تلاش ميكند از خود بردهاي ساخته تا نظر ديگران را جلب كند. رفتهرفته اين فرد با خود قهر كرده سپس خود را از خاطر خواهد برد. شخصيت فيلم پتزولد در مسير بالفعل نمودن بالقوگيهايش شبيه آونگ بين خود واقعي و خود بهنجار اجتماعي است. اين تضاد دروني تعليقي نفسگير و حيرتآور را در دل اثر گنجانده است. دلهره انتخاب بين دو خود. از طرفي كنجكاو آرامش و زندگي جذاب شخصيتهاي ديگر است. پنهاني تلاش ميكند در لابهلاي وسايل آنها پازل ذهنياش را كامل كند. از طرفي اخلاقگرايي خشك و انعطافناپذير نسبت به ديگران، كارش و خودش دارد. البته كه اين اخلاقگرايي خشك و انعطافناپذير سازوكار جبراني است كه فرد با آن خود را واميدارد ضمانتهاي اجرايي بيرون را بپذيرد، زيرا از اساس اطمينان قلبي ندارد انتخابهاي خودش ضمانتي داشته باشد. در مقابل اثر هنري دوستش حس حسادتش برانگيخته شده و تلاش ميكند با تمسخر و طعنه او را منكوب كند. از طرفي خودش شبيه كودكي كه از سياهي ميترسد از نقد و حتي از اثرش گريزان است.
از ابتدا سر ناسازگاري با ديگران دارد. اين ناسازگاري نه از نفرت او به آنها بلكه از ضعف اعتمادبهنفس ناشي از حس بيارزشي است. اضطراب نوشتن تا حلقوم او رسيده و اين اضطراب بر جوهر كانوني اعتمادبهنفس و حس ارزشمندي او به عنوان يك انسان ميتازد. وجه مهمي از تجربه او از خود در مقابلش عينيت يافته و از آن بيزار است. اين بيزاري از خود او را شبيه شخصيت عرياني در انبوهي از جمعيت ميگرداند. حس شرم حضور در دل آن جمعيت. حس شرم و نفرت از خودش به داورياش از ديگران سرايت ميكند. به نوعي سيستم دفاعي حسي او فعال شده و هرقدر ميل دارد دوست داشته شود، همان قدر رفتارهاي غير دوستداشتني انجام ميدهد. لئون از همان ابتدا دلباخته ناديا ميشود. او شهامت ابراز ندارد.
به ميزاني كه در خلق داستان خود ناتوان است، اضطراب و دلهرهاش بيشتر و نسبت به ناديا رفتارهاي زشت و زننده انجام ميدهد. درخواستهاي ناديا را بهسادگي رد ميكند. دعوت ناديا به خوردن بستني يا اسپرسو را بدون دليل رد ميكند. وقتي ناديا با دوچرخه زمين ميخورد، تلاشي براي كمك به او نميكند. به هر ميزان ميلش به ناديا بيشتر ميشود رفتارهاي اجتنابي انجام داده و كنشهاي غيرارادياش او را كلافه و ازخودبيگانهتر ميكند. كنشهاي او طعنه به لجبازيهاي كودكانه ميزند. سكانس تحويل داستان به ناديا براي خواندن و انتظار پسر بسيار هنرمندانه و قابل اعتناست. پسر رمان را با ترسولرز به ناديا ميدهد. ناديا بيمقدمه روي تخت افتاده و شروع به خواندن داستان پسر ميكند. اضطراب پسر را فلج كرده و دچار تشويش و اندوه ميشود. مدام تلاش ميكند بر اضطراب درونياش غلبه كرده ولي ديد تحريفشدهاش نسبت به خود و ديگران دست از سر او بر نميدارد.
زمان حالت منطقياش را براي فرد از دست ميدهد. ثانيهها به او هجوم ميآورند. تمام وجود فرد تمناي رضايت مخاطب را طلب كرده ولي در ظاهر آن را بياهميت ميداند. فرد قدرت تسلي خود را ندارد. زمان بسط پيدا ميكند. عريض ميشود. زمان طولي بههمريخته و قدرتش را براي پيش رفتن از دست ميدهد. فرد تلاش ميكند زمان بايستد تا با نظر خواننده مواجه نشود و از طرفي تلاش ميكند زمان را كشته و حلقآويز كند تا زودتر شبيه برهاي به قربانگاه نظر ديگري برود. پتزولد ميزانسنهاي انتظار لئون را بهگونهاي طراحي كرده كه مخاطب همراه با او كلافه و مضطرب است. لئون با توپ تنيس مدام به ديوار ميكوبد. ناديا ظاهر ميشود. دو نگاه باهم تلاقي ميكنند. ناديا كمي خشمگين و نااميد است. پسر تلاش ميكند بر خود مسلط شود. وقتي ناديا نظرش را ميدهد. اتفاقي كه لئون براي آن آماده نيست، رقم ميخورد. او حالا در بالفعل نمودن بالقوگياش ناتوان بوده و وجودش زير سوال رفته است. آنهم از طرفي فردي كه با تمام وجود تمنايش را دارد. جمله ناديا صرفا چند واژه كنار يكديگر نيستند. آنها خنجري بر جوهر بودن و اعتمادبهنفس لئون هستند. او نظر ناديا را طلب نميكرد، او بودنش را در تاييد ناديا ميديد. اكنون ناديا با رد داستان او تمام وجودش را طرد كرده و لئون زير آوار دشوار بودن لگدمال ميشود. هر گونه احساس گناهي بر سرش آوار ميشود، توپ تنيس را با تمام توان به ديوار ميكوبد و راهي دريا ميشود. در راه بلندبلند به ناديا ناسزا داده و با تحقير او وجود خودش را بازسازي ميكند؛ بيخبر از آنكه اين حس گناه از طرف خودش قابل بخشش نيست. حس شرمي كه با ديدن آشنايي در زمان ارتكاب جرم تجربه ميكنيم به اين سادگي ما را رها نخواهد كرد. شايد ساعتها دندان به دندان بفشاريم و رنج بكشيم. پتزولد در بازنمايي اين حس انساني استادانه عمل كرده است. لئون از ابتدا بهتر از ديگري به اثر خود آگاه است؛ بنابراين پتزولد در چرخش داستان تعبير ديگري از رفتارهاي او به ما نشان ميدهد. حالا ميتوانيم او را درك كنيم. حس گناه لئون ارتباطش را با جهان خود، ديگري و طبيعت مختل كرده و توانايي زيستن از او سلب شده است. پتزولد بيگانگياش را با طبيعت بهخاطر آشفتگي و دلهره وجودي در چند صحنه هنرمندانه طراحي و گسترش داده است. لحظه تنهايي لئون در جنگل ابتداي داستان و بيگانگي و شايد ترس از طبيعت، لحظهاي ديگر كه پس از برانگيختهشدن خشم شاخه و برگ درخت را با نفرت ميشكند.
در تمام طول اين سفر لحظهاي تن به آب نميزند. كنار دوستان لذت نميبرد. در واكنش به نگراني ناديا از آتشسوزي، پاسخي غيرانساني ميدهد. نگراني ناديا را بيمنطق ميداند، زيرا اعتقاد دارد آتش به خانه آنها سرايت نميكند. از سوختن جنگل، ديگران و حيوانات ككش هم نميگزد. به فليكس در تعمير سقف كمك نميكند. او هيچ كاري نميكند. ولي چرخش داستان پتزولد ما را با پسر در اين تجربه همراه كرده است.
ناديا در لب دريا تلاش ميكند لئون را آرام كرده و تسلي دهد. لئون تسليناپذير است. برداشتهاي پر از تحريف خود را نسبت به ناديا و ديگران فرياد ميزند. هذيان ميگويد. ناديا او را ترك ميكند. لحظه حيرتآوري است. داستان به نقطه اوج ميرسد. لئون با تمام وجود ميل به ناديا دارد و از طرفي بهخاطر لگدمال نمودن بودن خود از او بيزار است. ميزانسن پتزولد هم حاكي از اين دوگانگي است. شبيه كودكي كه از ترس طردشدگي و رهاشدن به آغوش مادر پناه آورده و گريه ميكند درحالي كه با مشت به جسم مادر ميزند. لئون در هذيانهاي رقتانگيزش تمناي ناديا داشته ولي با جملههايش او را از خود دور ميكند. لئون آرام نميشود. ناديا او را ترك ميكند. فليكس و ديويد در آتشسوزي جنگل از بين ميروند. آتشسوزي استعارهاي از نيستي است و از ابتدا هستي و بودن شخصيتها را تهديد ميكند. لئون در اين وضعيت آتشين سوخته و خاكستر ميشود. رنج، اضطراب و دلهرهاش را روي كاغذسفيد طراحي ميكند. روايتش از اين فرآيند آتشين او را از نيستي به هستي ميرساند. روايت او از اين سفر صفحه سفيد را پر ميكند. زندگي او را نجات ميدهد و ناديا در لحظهاي كه انتظارش را نميكشيد بهصورت فرشتهاي ظاهر شده و به وجودش لبخند ميزند.
بودن يا نبودن؟ مساله اين است. مساله بودن است و نويسندگي بهانهاي براي بودن. به نظر ميرسد مساله انسان در جهان به هست شدن و بودن بازميگردد. انسان يا ميتواند باشد يا نميتواند. اگر در مسير بودن توانست از سد اضطراب بگذرد، ميتواند از زيستن خود لذت ببرد وگرنه در اعماق تاريك رنج و تنهايي تا ابدالدهر ميماند. انساني كه در مسير بالفعل نمودن بالقوگيهايش قدم ميگذارد، مالامال از اضطراب ميشود. بالقوگي بهخوديخود ارزشي نداشته و اين بالفعل نمودن است كه ميتواند فرد را به بودن برساند. فرد در اين مسير اضطراب افسارگسيختهاي را تجربه ميكند. دلهره دست از سر او بر نميدارد و اين بالفعل نمودن تنها راه بودن اوست.