كوزهگر و كوزه شكسته
محمد خيرآبادي
چند روز پيش نامهاي عجيب به دستم رسيد. وقتي آن را خواندم، درست مثل كسي بودم كه ضربه قوي و ناگهاني يك بوكسور به صورتش خورده. نميدانستم چه كار بايد بكنم يا اينكه اصلا چنين چيزي امكان دارد يا نه؟ گيج بودم و نميفهميدم زبان نامه استعاري است يا واقعيت دارد؟ توصيف زندگي شخصي است يا بازتاب واقعيتي اجتماعي در قالب تشبيه و استعاره. فكر ميكنم اين نامه را هيچوقت فراموش نكنم.
متن نامه:
سلام. مطمئنم اگر اين چند خط را بخوانيد به من حق ميدهيد كه از صحبت كردن درباره شغلم خجالت بكشم. من به همه آدمهايي كه شغل سرراست و مشخصي دارند و ميتوانند بگويند: «من نجارم» يا مثلا «من كارگر كارخانه نساجي، نظافتچي شركت، ويزيتور محصولات لبنياتي يا دلاك حمام هستم» حسوديام ميشود. آنها نيازي ندارند به اينكه هيچ توضيح اضافهاي به شغلشان ضميمه كنند. اما اگر من در جواب «شغلت چيست؟» بگويم: «من نااميدم تا يك قدمي مرز خودكشي»، هيچكس نميفهمد چه كارهام. ميپرسند:
- يعني چه؟ اينكه گفتي شغل است؟
- بله.
- ميشود بگويي دقيقا چه كار ميكني؟
- من نااميدم آنقدر كه در يك قدمي خودكشي قرار دارم. هر كس من را ميبيند به زندگياش اميدوار ميشود. طبق اين قاعده كه ديدن رنج ديگري مايه شادماني آدمي است. از آن جهت كه خوشبختانه ما به رنج او دچار نيستيم.
- پس شغلت اميدوار كردن ديگران است.
- نه... من هيچ تخصصي در اميدواري دادن به ديگران ندارم. هيچ راهكاري از اين بابت و هيچ حرف اميدبخشي بلد نيستم... من فقط ميتوانم نااميد باشم تا سر حد خودكشي.
اين توضيح و تفصيل بعضي از مخاطبان را گيج ميكند. بعضيها به فكر فرو ميروند و در نهايت ميگويند: «كه اينطور».
از شما چه پنهان كار و بارم هم بد نيست. مدام از طرف ادارات و شركتها دعوت به همكاري ميشوم. جلسهاي براي كاركنان خود ترتيب ميدهند و از من ميخواهند برايشان توضيح بدهم كه چقدر نااميدم. تهيهكنندههاي راديو و تلويزيون از من دعوت ميكنند كه در برنامههايشان حاضر شوم و شنوندگان و بينندگان را از يأس و نااميدي نجات دهم. مسوولان من را به مردم نشان ميدهند تا بيشتر قدر زندگي در اينجا را بدانند. من هيچ مهارتي ندارم در بازيگري و سخنوري. من فقط بلدم بگويم چقدر نااميدم و چه وقتهايي فكر خودكشي به سرم ميزند. نيمه شبها در رختخواب، صبحها زير دوش حمام، عصرها پشت فرمان ماشين، شبها روبروي صفحه تلويزيون. اما هيچكس نميداند كه من هرگز هرگز، حتي يك بار هم دست به خودكشي نزدهام. من مثل قصابي هستم كه گياهخوار است. يا مثل چاقوكشي كه وقتي بچهاش خوندماغ ميشود دست و پايش را گم ميكند. من كوزهگري هستم كه از كوزه شكسته آب ميخورد. نااميدي كه نااميدياش زندگي ديگران را نجات ميدهد اما نميتواند خودش را از شر اين دنيا خلاص كند. شما ميتوانيد به من كمك كنيد؟