روحِ بلوز و خونِ ايراني
نيوشا مزيدآبادي
نيوشا مزيدآبادي
اولينبار در گرماي تابستان 93 با ليلي افشار ملاقات كردم. قرار بود درباره كنسرتش در فرهنگسراي نياوران صحبت كنيم و تجربه بازگشت به صحنههاي وطن. ميدانستم دكتراي نوازندگي گيتار كلاسيك را در سال 1989 گرفته و برايم جالب بود كه يك نوازنده زن تا آن مقطع در چنين رشتهاي مطالعاتش را ادامه داده است. قرار گفتوگويمان را در باغ سرسبزي در شمال تهران گذاشتيم با درختاني سر به فلك كشيده و علفهايي تا بالاي زانو. انگار در شلوغي و اضطراب شهر، دري پيشِ رويت باز شده باشد رو به جايي شبيه ييلاقهاي شمال ايران با همان طراوت و آرامش. در خلال گفتوگو پيش ميآمد كه از هيجان بعضي اتفاقات يا در شكوه از بعضي نفرات صدايش بالا و پايين ميرفت. با اين حال آرامش و طمأنينه نهفته در كلام و حركاتش بيش از همه عيان بود. همينطور شور و عشقي كه به زندگي و موسيقي داشت. با همان آرامش از خاطرات دوران كودكي گفت. از وقتي كه پدرش -كه او هم ويولن و پيانو مينواخت- گيتار قرمزي برايش خريد و او براي اولينبار توانست ساز را در آغوش بگيرد، سيمها را لمس كند و عاشق طنين صداي آن شود.
ليلي افشار با گيتار در آميخته بود و اين آميزش خود اغلب محصول پيوند ديگري بود ميان مقامها و نغمههاي فولكلور ايراني و تكنيكهاي موسيقي كلاسيك غربي. پيوندي كه نواي سازِ اين نوازنده چيرهدست اما بيادعا را دلنشينتر ميكرد. او در تنظيم برنامه براي كنسرت، استاد بود. قطعات محلي در كارهاي او با چنان تبحري به هارموني و تكنيكهاي مدرن و دشوار قطعات شناختهشده ايتاليايي و اسپانيايي ميآميخت كه حاصلش قطعهاي ميشد براي گيتار، بيآنكه ملودي را خودش ساخته باشد. او سبك را اجتنابناپذير ميديد كه هنرمند از طريق آن ميتواند فاصله خود با اثر خلاقهاش را كمتر كند. وسيلهاي براي بيان احساسات تا جايي كه مخاطب را تكان دهد و حس مشتركي را در او برانگيزد. موسيقي برايش حكم يك بوم نقاشي را داشت كه نغمهها، رنگهاي آن بودند. ليلي افشار با روحيه معناگرا و شاعرمسلكي كه داشت، آزادانه و بيهيچ تعصبي عواطفش را از طريق صدا روايت ميكرد و در اين روايتگري روح و زيباشناسي قطعه بيش از هر امر ديگري برايش اولويت داشت.
در خلال مصاحبه بارها از مخاطب موسيقي در ايران گفت. دلخوش بود به اينكه مخاطب ايراني پختهتر و فهميدهتر شده. در عين حال شكايت داشت از بينظمي و نبود برنامهريزي در اجراها و لغو شدن كنسرتها. وقتي پرسيدم چرا فرهنگسراي نياوران را براي اجراي كنسرت در نظر گرفته، گفت: «چند باري خواستم در تالار وحدت اجرا كنم كه متاسفانه روز كنسرت، برنامه را بدون اينكه به من اطلاع دهند، كنسل كردند و فقط چند ساعت قبل از كنسرت يكي از دوستانم تلفني گفت كه برنامه كنسل شده است. دو بار در تالار وحدت اين بلا سر من آمده است. به همين دليل اين تجربه شد كه دفعههاي بعد كه به ايران آمدم، محتاطتر عمل كنم.»
احتياط! امري رايج در جغرافياي ما كه مدام توسن خيالپردازيهاي هنرمند را مهار و متوقف ميكند.
حالا چند روزي است در بهتِ از دست دادن او كه سراسر شور و اميد بود، نشستهام و مدام خاطرات آن ديدار و مكالمات تلفنيمان را در ذهنم مرور ميكنم. ميگفت آرزو دارد كنسرتو آران خوئز را در تالار وحدت با اركستر سمفونيك تهران، اجرا كند. براي اين كار به مدير اركستر هم نامه نوشته بود اما درخواست رسمياش تا آن زمان بيپاسخ مانده بود. نميدانم دستِ آخر جوابي گرفت يا نه اما به حكم همان عمرِ رفته و گذر زمان، جواب هر چه باشد ديگر به حال روحِ بيباك و جستوجوگر او فرقي ندارد.