كودكي جان چه ميكند حسنك؟!
اميد مافي
جهان خزان نميشد اگر مجبور نبوديم براي اثبات خود قد بكشيم و ساعت را روي زمان بزرگ شدن كوك كنيم. دنيا رسوا نميشد اگر وادار نميشديم اتاق خواب كوچكمان را به مقصد زواياي گنگ يك گيتي گيج ترك كنيم. عالم مبهم نميشد اگر ملزم نميشديم در كوچههاي خاكي آن سوي شهر دست بچههاي محله را رها كنيم و ميان الك دولك، هفت سنگ و وسطي به قابلمه گود مطبخ سرك بكشيم.
كاش در بعد از ظهر بهاري 35 سال پيش كنار پنكه قديمي توشيبا خوابمان ميبرد و تا همين لحظه چادر شب را كنار نميزديم و بيدار نميشديم.
باور كنيد زمين جاي خوبي براي فراموشي نيست و چارهاي نداريم جز آنكه ديروزهاي مملو از گرد و خاك را در امروزهاي اندوهناك مرور كنيم و به موازات درخت گلابي خانه پدري در غروب يك روز هميشگي پير شويم.
آن سالها لبخندهايمان سوز داشت و اشكهايمان نفوذ... همان سالها كه در ميانه تابستان در حوض كوچك فراسوي ميدان شنا ميكرديم و به محض باز كردن مُشت، گل از آن ما بود و پوچ از آن روزگار. وقتي در كلاس سوم انار با سرهاي تراشيده دور خانم معلم ميگشتيم و 7 را با موفقيت ضرب در 8 ميكرديم و سر از پا نميشناختيم جهان جاي بزرگي نبود. همان ايام كه در نهايت همزيستي و دوستي سه نفره كنار هم روي نيمكتي كهنه مينشستيم و به خاطر امتحان سخت حساب تب ميكرديم.
شوربختانه آن عهد شيرين سپري شد و ما براي اثبات خود به ميانسالي رسيديم و براي خانم معلم كه رقيب درد نشد شمعها را در كليساي قديمي شهر روشن كرديم.
حالا ديگر با موهاي خاكستر، با بناگوش رنگ پريده و پيشاني چروك خورده در كيف سدري بر جا مانده از گذشته قشنگ دنبال مدادرنگيهاي 36 رنگ ميگرديم و به ياد زنگهاي نقاشي مخفيترين رازها را به خاطر ميآوريم. حالا قند و شكر را از سياهه غذاي روزمرهمان خط زدهايم، ادويهها را حذف كردهايم و پپسي باز نميكنيم تا چند سال بيشتر زنده بمانيم و بيشتر آه بكشيم.
دنيا با ما معامله بدي كرد. همين دنياي دغل كه هيچ وقت در چشمانمان زل نزد و راست و درست حرف نزد و در موقعيتهاي حساس بدجور تنهايمان گذاشت. راستي كجاي بازي گرگم به هوا اشتباه بود كه گرگ بيرحمانه كودكيمان را خورد و هوا بياغوا ابري شد و تگرگ سياه باريد در صبح سپيد.
با اين همه قول ميدهيم اگر روزي روي اين فلات غمگين، تقدير نگاه شرورش را از ما بدزدد و طالع شوم مختوم گردد، دوباره براي مردگانِ بي مجال در اين بهار پر ملال قصيدهاي توفنده بخوانيم و ته مانده روياهايمان را در كلاس سوم جهان تربيت محقق كنيم. كسي چه ميداند؟ شايد خاطرات ابر باروري شود و دوباره ما را به خيابان خوابهايمان ببرد تا كودكيمان را گوشه آغوش مادر پيدا كنيم و دوباره با صداي غژغژ كفشهاي پاشنهدار خانم معلم شيدا شويم...
كودكي جان چه ميكند حسنك
ريز علي همچنان فداكار است؟
باغ سيب كلاس سوم ما
مثل سابق هنوز پربار است؟!