قاتل تناردیهها اعتراف کرد
اسدالله امرایی
زنانگی مرز باریك و ناپیدایی است كه تا زن نباشی و خودت را درون آن محصور نبینی، حسش نمیكنی. آنقدر ناپیداست كه گاهی ناخواسته از آن رد میشوی، بیاعتنا به بهایی كه باید بابتش بپردازی، هرآنچه داری، شاید همه زندگیات را.
«نفس عمیقی کشیدم؛ پیچها را از کف دستم برداشت. رفتم داخل آپارتمان. سفره صبحانه وسط هال پهن بود. بوی پوست نارنگی میآمد؛ مسعود صبحها میگذاشتشان روی بخاری. صدای جمع کردن ابزار آمد. برگشتم و تشکر کردم. پایش را گذاشت لای در. آرام گفت: «دعوتم نمیکنی تو؟» سکوت کردم؛ لبم را گاز گرفتم. سر پایین انداختم. هاتفی گفت: «چادر چی؟ نمیدی؟» چشمهایش از شیطنت برق میزد. قلبم میکوبید. گفتم: «میخوام بیام نی زدن ازت یاد بگیرم.» هاتفی خیره شد به من. دستش را کشید لای موهایش: «قول دادیها!» گفتم: «قول» برگشت داخل راهرو. یک قدم رفت سمت آپارتمانش. سر برگرداند: نذار شمر خونت کنم! سکسکهام گرفت: «فکر میکنی الان چی هستیم؟»
مجموعه داستان «تناردیه را من کشتم» نوشته عترت اسماعیلی در انتشارات هیلا منتشر شده. این مجموعه شامل 15 داستان کوتاه است «ماهیهای دجله گرسنهاند»، «عنکبوت»، «پشت دیوارهای نازک»، «آفتابگردانها در انتهای ریل قطار روییدهاند»، «روضه اول ماه»، «باغ طوطی»، «نامزدبازی در غسالخانه»، «به دنیا بگویید بایستد!»، «تناردیه را من کشتم»، «آبنبات»، «قطار باربری»، «آتش به اختیار»، «هیپودنشیا»، «امیر شکلات» و «من اشتباهی نیستم!» عترت اسماعیلی پیش تر کتابهای «به نظر شما چه کسی با خانم طلا عکس سلفی میگیرد؟» و «حاء مشدد» را منتشر کرده است. نویسنده در مجموعه داستان «تناردیه را من کشتم» در یکی از داستانهای مجموعه میخوانم: «صدای چرخیدن کلید آمد؛ پیمان اعلامیهها را گذاشت روی تخت. اکرم دوید سمت اتاق و یکی را کشید بیرون. با صدای خشدار گفت: «با نهایت تاسف و تاثر فقدان پیرغلام اهلبیت حاج سعید مروت...»
همه زدیم زیر گریه. مامان رو به پیمان گفت: «کفنها رو بیار.»
پیمان نشست روی تخت. گفت: «جواب تست حاجی مثبت شده. بدنش ضعیف بود. الانم از کرونا مرده.»
مامان و اکرم شوکه شدند. نگاهم را از پیمان دزدیدم. این قدر خوب گفت که خودم هم باورم شد. مامان انگشت اشاره را به سمت پیمان گرفت: «خب که چی؟ یه عمره قبر خریده. حالا مثل جهودها بیغسل و بیکفن دفن بشه؟!»
رو به اکرم گفتم: «هر کی بیاد ما مسوول جونشیم! مهم اعمالشه، نه این ادا و اصولها.»
سرم پایین بود. یهو صورتم سوخت. مامان تسبیح را کوبیده بود توی صورتم. دانههایش پخش زمین شد. اشک روی صورتم سر خورد. اکرم دست مامان را گرفت. پیمان صندلی گذاشت و چمدان را پرت کرد پایین. اکرم جیغ کشید و به پیمان چشمغره رفت! پیمان گفت: «نوکرشم! البته اگه بفهمه چی میگم. زرنگ بود دلم نمیسوخت. چیزی به نام بابا نیست. الان آبروی بابا به اینه که زن و بچهاش دست دراز نکنن جلوی مردم.»