جاي خالي تو را تماشا ميكنم!
اميد مافي
نِي را گذاشته بود بين دو دندان نيش و اداي جمشيد عندليبي را در ميآورد.محزون مينواخت، پيرمرد خستهاي كه در بدايت تموز، كلاه پشمي بر سر كرده بود تا راز مگوي فصلها را فاش نكند و با چشمان درويش شده براي عشق پرپر شدهاش بنوازد.چه نواختني!
گفت: «الدنگ بي شعور نفهميد مهوش تومور دارد. قرص سرماخوردگي نوشت و كپسول چرك خشك كن.»
گفتم: «كي؟»
گفت: «همان طبيبي كه درد بي درمان مهوش را نفهميد و محترمانه همه زندگيام را كشت.دفن كرد آرزوهايم را لامروّت.»
گفتم: « خيلي دلتنگي!»
گفت: «كفنش را باز كردم، پنبه را از دهانش درآوردم، گونههايش را بوسيدم و زير گوشهايش آرام نهيب زدم نگران نباش! توي اون دنيا دستاي همو ميگيريم.»
ريههاي مردي پيرتر از بيدهاي مجنون پر بود از هواي معطرِ يارش.از هواي خاتون زندگياش كه نحيفتر از نِي از پلكان نوراني آسمان بالا رفت تا شويش در حسرت دو فنجان چاي سيلان با شريك ابدياش بماند و بي چاي دم كرده، دم نزند.
پيرمردي كه در گرماي تب آلود تيرماه يخ زده بود با روحي ورم كرده و سيگاري افروخته بر گوشه لب، بي غمزه غرولند ميكرد از دست دنيا كه بي رحمتر از هر زمان ديگر معامله بدي كرده بود با او كه همه زندگياش در يك زنبيل جا ميشد.
گفتم: «فراموشش كن!»
گفت: «محال است.ميميرم اما فراموش نميكنم. من دلم خوش است به گنجشكها كه نغمههاي سوزناك اين ني را به گوش مهوش ميرسانند.»
جامههاي مندرس پيرمرد بوي تنهايي ميدادند و شميم معرفت را در بيوفايي گيتي گر گرفته به مشامها ميرساندند.تركيب معركهاي بود نواي ني، خيالات موهوم و تحملي مرسوم. مرسومتر از نامه عاشقانهاي با سطرهايي از گريه در صندوق زرد پست...
گفتنيها زياد بود در تنگي سينه او كه در رويا صورت بانويش را بند انداخته و به لبهاي خشكيدهاش ماتيك ماليده و لباس عروس بر تنش كرده بود.همو كه در جايي ديگر دورتر از اين سياره سالوس، به جشن عروسي دوباره خودش و مهوشش قدم گذاشته بود، با يك بغل رز صورتي و يك سبد سرمستي...
دامنه و دمن را نه
كوه و كمر را نه
آسمان و زمين را نه
تنها جاي خالي تو را تماشا ميكنم!