شور زيستن
مهدي دهقان منشادي
انگار كه ادبيات، وكيل مدافع زندگي است يا آن را براي خودِ زندگي ساختهاند. ادبيات از زندگي مردم سرچشمه گرفته و با آن پيوند يافته است. در داستانها حتي در جاهايي كه صحنه مرگ به تصوير كشيده ميشود نويسنده گويي ميخواهد به نوعي و به زباني اهميت زندگي را براي مخاطب خود يادآور شود. در ادبيات جهان صحنههاي «مرگينِ زندگي آفرين» بسياري وجود دارد كه مرگ، شورِ زندگي را در خواننده كتاب احيا ميكند. براي نمونه توماس مان در كتاب بودنبروكها، زماني كه آخرين لحظات زندگي كنسولين، مادر خانواده را به نمايش ميگذارد، جذابيت زندگي را فرياد ميزند و از خواننده ميخواهد ارزش زندگي را درك كند. كنسولين پير به خاطر ذاتالريه بر بستر افتاده و پزشكان از او قطع اميد كردهاند. او كه اكنون به دنياي مردگان نزديكتر است تا دنياي زندگان، چنگ در ملحفه بستر خود انداخته، گويي اين ملحفه همان دنياي پايدار است. با آنكه در چهره بيمار محتضر نشانههاي كريه اضمحلال آشكار شده است ولي ارادهاي نيرومند اعضاي بدن او را كماكان به تكاپو واميدارد. چشمهاي گودرفته هراسان و درمانده بيمار به اين سو و آن سو ميدود و نگاه حسرتوارش هرازگاهي روي يكي از حاضران اطراف بسترش آرام ميگيرد؛ حاضراني كه سالم و تندرست با سر و وضعي آراسته در كنار او ايستادهاند، ميتوانند راحت نفس بكشند و سالهاي زيادي را هنوز پيش رو دارند. چنين آدمي در آن لحظه، قدر نفسهاي ممتد و دم و بازدمهاي منظم را درك ميكند و با آنكه ميداند مسير زندگي سپري شده چقدر صعبناك و توام با فراز و نشيب بوده و لذتهاي چشيده شده در زندگي چون قطراتي در درياي رنج به شمار آمده، اما باز به مسير گذشته حسرت ميخورد و آرزو دارد جاي هر يك از كودكان و جواناني باشد كه سالهاي پيشِ رويشان بسيار بيشتر از سالهاي پشتِ سر گذاشتهشان است. بيمار محتضر با آنكه ميداند زندگي تجربه شده چندان آش دهان سوزي نبوده اما باز تكرار دوباره آن را آرزو ميكند.
روژه مارتن دوگار نيز بر اثر وزين خود، خانواده تيبو، با توصيفهايش از لحظه مرگ، برازندگي زندگي را به خوبي نشان ميدهد. يكي از قسمتهاي زيباي اين كتاب به تصوير كشاندن لحظاتي است كه آقاي تيبو با مرگ دست و پنجه نرم ميكند: «همه اميدهايش فرو ريخته بود. حس ميكرد كه براي هميشه به اعماق فرو ميرود و آخرين سوسوي هوشيارياش فقط ميتواند فراخناي فنا را اندازه بگيرد. براي ديگران مرگ عبارت از انديشهاي عادي و غيرشخصي بود: كلمهاي از ميان كلمات ديگر. اما براي او سراسر زمان حال بود... تنها بودن، از جهان بيرون بودن، تنها با ترس خود، عمق تنهايي مطلق را لمس كردن.» وقتي خدمه و اعضاي خانه در اطرافش جمع شدهاند تا او را تسلي دهند و شايد آخرين وداع را داشته باشند، گويي او صدايشان را مثل هميشه نميشنود: «از فاصله دور صحبتها را ميشنيد كه مانند امواج بر صخرههاي ساحلي، بيهوده بر مخ فلج شده و وحشتزده او كوبيده ميشدند. لحظهاي ذهنش از روي عادت كوشيد تا در جستوجوي پناهگاهي، خدا را به ياد بياورد ولي اين كوشش در دم متوقف ماند. زندگي جاويد، كرامت، خدا، همه اينها كلماتي نامفهوم شده بودند. الفاظي ميان تهي كه ربطي با واقعيت هولناك نداشتند.» روژه مارتن دوگار در توصيف لحظات مرگِ آقاي تيبو، جملات زيادي را براي دفاع از زندگي و مرگ به كار ميبرد و لحظه بعد از مرگ را به اين زيبايي براي خواننده به تصوير ميكشد: «زندگي بيوجود او ادامه داشت، مانند ادامه جريان آب رود براي شناگري كه به ساحل رفته است... جهان، واحدي بود بيگانه و در بسته كه در آن براي محتضري چون او ديگر جا نبود.»
آدمي كه نميداند چه چيز در عالم پس از مرگ انتظارش را ميكشد، پس مضطربانه حيات مجدد و تكرار زندگي گذشته را تمنا ميكند. محتضر به پزشك كنار بسترش مينگرد: پزشكان، پزشك شدهاند تا به هر قيمتي از زندگي حراست كنند! پس علم طب به چه كار او ميآيد. او در لحظات مبارزه با مرگ، به اميد بازگشت به ميدان زندگي، باور دارد كه اگر در شكست مرگ موفق شود، اكسيري از جواني را به او پاداش خواهند داد تا با كولهباري از تجربيات تلخ و شيرين گذشته بتواند شادكامانه دوباره زندگي را از سر گيرد و اشتباهات گذشتهاش را جبران كند. اما دريغ كه از سرگيري دوبارهاي ممكن نخواهد بود.
در صفحات ادبيات آدمهايي نقش بستهاند كه در كوران زندگي خود و هنگام دست و پنجه نرم كردن با سختيها و رنجهاي بيانتها گاهي گفته شوپنهاور را به ياد ميآورند كه خوشبخت كسي است كه هرگز پا به اين دنيا نگذاشته است. آنها چون لحظه مرگ فرارسد، با فراموش كردن زمانهاي طاقتفرساي زندگي، شيرينيهاي حيات را مزه مزه ميكنند و آرزومند بازگشت دوباره و تازه نفسانه به زندگي ميشوند. ادبيات علاوه بر تهييج حس زندگي و تشويق انسان به زندگي كردن، گاهي تو را به اعماق تاريخ ميبرد و نشانت ميدهد كه ارباب زادهاي كه دو هزار سال پيش در رفاه كامل ميزيست و زندگياش به همت دستهاي رنجديده بردههاي نگونبخت ميچرخيد، همه مردهاند و به خاك پيوستهاند و اكنون ديگر نه عربدههاي شادي ارباب بر جاي مانده است و نه نالههاي سوزناك بردهها. اكنون ديگر نه اثري از جنايات حكام و سياستمداران غره در عظمت خود ديده ميشود و نه اثري از جراحات جسم و جان مردم مومن و بيپناهي كه خدا در اوج سختي تنها نظارهگر آنان بوده است. ادبيات با نماياندن صحنه تاريخ و جغرافياهاي متعدد و ايفاي نقش ميلياردها انساني كه به نوبت آمدهاند و با چرخ زدني كوتاه، رفتهاند، تو را به انديشه وا ميدارد تا عظمت هستي و كوتاهي زندگي را در بوته نقد بگذاري و آنگاه كه طول مدت زندگي خود را به اندازه عمر حباب حاصل شده از افتادن قطره باران بر سطح بركه يافتي، ديگر چندان زندگي را جدي نگيري و دغدغههاي كنوني را هيچ بداني. ادبيات كارش اين است كه از يك طرف هيچ در هيچي جهان را به تو گوشزد كند و از سوي ديگر تو را ترغيب كند تا به گونهاي زيست نمايي و از حيات خود بهره ببري كه مرگ هنگام آمدنش چيزي براي بردن نداشته باشد و تو آنقدر زندگي كرده باشي كه تفاله آن را براي او بر جا گذاشته باشي.