ميشه و ميتونم!
احمد زيدآبادي
«حالا كه گوشيته جواب نميدي منم پيغوم ميذارم. يه م ميخوام ا ئي كلاسمال طلاقمه بگيرم! اينم شد حلالهمسر؟ ئي الان سه ساله كه يه شاهي پيداكنندگي نداره. كارش شده بره روبهرو اُوانبار بشينه با مردكا محفل كنه. يه هِلِ پوك نميياره تو ئي خونه. كاشكي حالا فقط بيكار و بيعار بود. شده پز عالي كيسه خالي! ديروز هنوز ا راه نرسيده ميگه برا م اُماچو درست كن! ميگم با چي اماچو درست كنم؟ با گ..ز..ات؟ فحشم ميده، ميگه: «زنكه! چرا جلو در و همسايه بيآبرو بازي در مياري؟ ميخواي مردم از كارمون سر در بيارن؟»
ميگمش: «مردم خودشون بهتر ميفهمن كه تو خونه ما چه خبره! تو پيداكنندگي داري؟ م پيداكنندگي دارم؟ خب كدوم درآمد هس كه مردم ندونن؟»
ميگه: «تِه همي حرفا رِ ميزني، مردم ميگن اينا فقيرن! اگه ته به جا ئي حرفا، بگي خُم گندم پُره، اونام باور ميكنن.» ميگمش: «مگه مردم خرن كه نفهمن تو خونهها چه خبره؟ تازه به فرض كه بگن خم گندم ما پره، ولي وقتي خاليه تو ميخواي با چي اشكم ما رِ سير كني؟»
ميگه: «زن! سر به سر م نزار! ايقد آيه يأس نخون، به جاي نداريم نداريم، برو يه اماچو بار بذار!» ميگم: «مرد! اُماچو نخود ميخواد، عدس ميخواد، روغن ميخواد، سبزي ميخواد، آرد ميخواد، م با چي برات اماچو بپزم؟» ميگه: «نه! ته زنِ هانميدي نيسي! خدابيامرز مادرم تو دوره يه من پنج تومني، يه ديگ اماچو درست ميكرد ميداد مردم ميخوردن. همه ميگفتن، نميشه، او ميگفت ميشه! همه ميگفتن ما نميتونيم، او ميگفت، م ميتونم. م اگه زني ميگرفتم كه ميگفت؛ ميشه، ميتونم، پيشونيم ايقد سياه نميشد!»
بهش ميگم: «آخه مردكه! وقتي هچي نيس كه باهاش اماچو درست كنم، م چطو بگم ميشه، چطو بگم ميتونم؟ آخه با هچ كه نميشه اماچو درست كرد. حالا اصلا اومديم و م كمعقلي كردم و گفتم، ميشه، ميتونم، خب بعدش با چي اُماچوره درست كنم؟ آخه به خدا يه جو عقلم چيز خوبيه مرد، بلند شو شيتتِ بكش برولوازمهشه تهيه كن بيار بعد بگو درست كن!»
خاله! قبولدار نميشه. ميگه مادرم با چي درست ميكرد تو هم با همون درست كن! ئي باورش شده كه مادرش دوره يه من پنچ تومني، يه ديگ اماچو درست ميكرده ميداده مردم ميخوردن! ايقد اينو گفت كه م رفتم از بيبيكلپوره پرسيدم كه مادر ئي چه جوري تو دوره يه من پنج تومني يه ديگ اماچو درست ميكرده ميداده مردم ميخوردن؟ بيبيكلپورِرِ كه ميشناسي خاله؟ زن سيدحاجي. ميگن 100 سال زاد داره! دوره يه من پنج تومني 20 سالش بوده. ميگه وقتي رضاشاه رِ ميبردن موريس از همي دِه ماردش كردن. ميگه رفته جلو تو چشماش نگاه كرده، از بس چشماش برزخ بوده، دخترو بيچاره از ترس زرترق شده، دو هفته لرز كرده رفته زير لحاف! خلاصه بيبيكلپوره ميگفت؛ كلسكينه مادر همي كلاسمال دوره يه من پنج تومني، حال و روزِ خوشي نداشته. مثل خيلياي ديگه گشنه بوده. گشنهها دور هم جمع ميشدن و دور خونه اربابا راه مييفتادن تا بلكي يه بروش چغندر يا زردك بهشون بدن بخورن. بيچارا وقتي بروش چغندر يا زردك رِ ميخوردن، از ضعف بيحال ميشدن. بعد كل سكينه ميگفت بياين تا م براتون اوماچو درست كنم. يه ديگ بزرگ رِ پرِ اُو ميكرد. بعد اندازه يه كفِ دست آرد و يه چارك مُكو يا يونجه كه ا تو باغ مظفرخان چيده بود، ميريخت توش. دو، سه تا قل كه ميخورد، ئي ميشد اماچو! ميگم؛ پس نخود و عدس و روغن و آردِ هانميد چي ميشد؟ ميگه از اينا خبري نبود. اماچوش مثِ اُو زلال بود!
راستش خاله، منم رفتم هميطو اماچوي درست كردم گذاشتم جلو كلاسمال! همي كه چشمش افتاد به اماچووا، تركه رِ ور داشتوردم كرد. منم گريختم، رفتم خونه بيبيكلپوره قايم شدم. حالام ميخوام طلاقمه ازش بگيرم تا حاليش بشه وقتي همه ميگن نره، نگه بدوش ماده است!»