• ۱۴۰۳ دوشنبه ۱۵ بهمن
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5973 -
  • ۱۴۰۳ دوشنبه ۱۵ بهمن

نگاهي به «داستايفسكي در پتروآباد» مجموعه داستان مرتضي حاجي‌عباسي

گرماي روايت در ‌برودت يخچال‌ها

اين داستان‌ها نشان از نويسنده‌اي هوشمند دارند كه مي‌توان كتابش را به عنوان يكي از مجموعه‌هاي خوب روزگار پذيرفت

امين فقيري

مرتضي حاجي‌عباسي جهان را از پشت عينك طنز مي‌بيند. در محيطي كه همه‌چيزش آشناست. دريا و موج‌هايش، ماسه‌هاي سياه‌رنگ ساحلش، كوچه و برزن و منزل و... اينها در سه داستان نخست مجموعه، جمع شده‌اند در يك مكان فرضي به نام «پتروآباد» با خانواده‌اي كه از هم پاشيده‌ و هر كس بنا به تمنيات خود‌ سازي كوك كرده است.

در مجموعه داستان «داستايفسكي در پتروآباد» شخصيت مادربزرگ، «مامانجي»، بسيار تاثيرگذار و باورپذير است. او دلش براي ماهي‌هاي افتاده بر خاك كه از تور ماهيگير خودشان را بيرون جهانده‌اند، مي‌سوزد. دوست دارد آنها را دوباره با دريا آشتي دهد؛ اما اگر ماهي‌ها مرده باشند، كاري از دستش برنمي‌آيد. گرمايي است. هُرم گرما با نفسش سر سازگاري ندارد و در چنين مواقعي ابايي ندارد چاك پيرهنش را باز بگذارد. حاجي‌عباسي براي توصيف ظاهر او سنگ‌تمام مي‌گذارد:

«پيرزن، آفتاب لب بام، اهل قيد و بند نبود. راحت تا مي‌كرد. جلو نامحرم چندان رويي نمي‌گرفت. تپل بود، يعني چاق و از گرما فراري كه پايش مي‌افتاد گرماسري، توي خانه، جلو بقيه چه مرد چه زن، با زيرپوش هم مي‌گشت.» (ص ۱۰)

پيرزن، خود حال خود را بهتر مي‌شناسد؛ وقتي كه ناجور مي‌شود بايد حبي ترياك در چاي حل كند و سر بكشد و سرِ پلنگ بيايد و مثبت فكر كند.

راوي اين داستان كه دختر پانزده-شانزده‌ساله‌اي است، اينها را براي ما روايت مي‌كند؛ از ديده‌هايش، شنيده‌هايش، هم توسط او است كه درمي‌يابيم پدر خانواده به قهر رفته، قهري كه با طلاق همراه بوده. اما پدر؛ آرزوي كارگرداني دارد و هرچندگاهي به خانواده سر مي‌زند.

«صدف»، راوي داستان، او را دوست مي‌دارد و همين باعث غيظ مامان مي‌شود. پدر كه مي‌آيد، بساط تمرين نمايش برپا مي‌شود. او به هر كدام نقشي محول مي‌كند. همه كار را جدي مي‌گيرند. شخصيت‌هاي ديگري كه يكي‌يكي وارد داستان مي‌شوند، توسط راوي از هر نظر، چه اخلاق، چه منش و چه وابستگي‌شان، معرفي مي‌شوند و داستان بسيار زيبا تمام مي‌شود:

«بابا كه رفت هواي سيگاركشيدن توي بالكن داشتم. يواشكي خودم را رساندم و روشن كردم. يكي‌دو تا كام گرفته بودم كه صداي مامانجي را شنيدم: «صدف؟» تكان خوردم. جلو در بالكن ايستاده بود. تا آمدم سيگار را بيندازم، گفت: «خاموش نكنْ‌نه، داري؟ يكي به من بده.» (ص ۱۹)

در داستان «قتل در پتروآباد» با همان فضاي آشنا روبه‌روييم. دريا و روشنايي‌هاي آن و ماسه‌هايي كه سياه مي‌زنند؛ اما شخصيت‌ها عوض مي‌شوند و حكايت، حكايتِ عشقي ممنوع است. با اينكه داستان مي‌تواند به يك ماجراي رمزآلود جنايي بدل شود، اما نويسنده با كشاندن قهرمانانش به زندگي معمولي مثل خوردوخوراك و اعتياد و گروه مرموزي كه توزيع مواد مخدر در پتروآباد را بر عهده دارند، به دام ماجراهاي صرفِ پليسي نمي‌افتد. او به روانكاوي و درونيات شخصيت‌ها مي‌پردازد و آنها را براي خواننده ملموس و دست‌يافتني و باورپذير مي‌سازد. شخصيت راوي داستان كه انديشه كارگرداني در سر دارد و شخصيت محوري داستان كه از سازمان پليس، به‌جرم عشق، اخراج شده، همه، پذيرفتني و معقولند. نويسنده هيچ‌گاه پا از حريم رازآلود ماجرا فراتر نمي‌گذارد و خواننده را به سوال‌هايي درباره يك زن كشته‌شده مي‌كشاند. گويي با وجود آنكه همه‌چيز بر گرانيگاه حدس و گمان پيش مي‌رود اما ماجراي دو رفيقِ داستان، هيچ‌گاه به سستي و نابودي در امر رفاقت نمي‌انجامد.

با رسيدن به داستان «داستايفسكي در پتروآباد»، اين گمان رخ مي‌نمايد كه آيا اين كتاب مي‌تواند به‌گونه‌اي شولاي رمان را به دوش كشد؟ چرا كه با سه‌‌گانه‌اي روبه‌رو هستيم كه اين داستان‌ها را با داستان‌هاي قبلي در يك حلقه قرار مي‌دهد. در اين داستان، شخصيت‌هاي داستان اول در هياتي تازه ظهور مي‌كنند و در حقيقت به‌نوعي خاطراتي را تعريف مي‌كنند كه زمانِ حالِ داستانِ اولند.

«خاكزاد» كه اصل خلاف است، آب توبه بر سرش ريخته مي‌شود و در شركت نفت استخدام مي‌شود. شخصيت‌ها رولت بازي مي‌كنند و داستايفسكي همانند زورباي يوناني مي‌رقصد؛ در حالي كه دست عيال خاكزاد را در دست گرفته است. نويسنده شايد خواسته است داستاني «پسامدرن» بنويسد، اما به يك پريشاني نسبي رسيده است. پاره‌اي از داستان كه به شعر پهلو مي‌زند، در انتهاي اين داستان رخ مي‌نمايد:

«بعد از جشن، همه از ساحل مي‌روند؛ الا درويش كه در پرسه‌هايش حس مي‌كند دريا او را به‌ خودش مي‌خواند. او جلو مي‌رود و دريا هم زير نور ماه جلوتر و جلوتر مي‌آيد. اول پاهايش را مي‌گيرد و جادووار آنها را به هم مي‌چسباند و برايش دُم ماهي مي‌سازد. همين‌طور كه درويش سعي مي‌كند روي دمش بايستد، دريا بالاتر مي‌آيد و پشت و برش را هم مي‌گيرد. درويش باله درمي‌آورد و ماهي مي‌شود. ماهي‌سفيد بزرگي كه به آب تن مي‌دهد. تا روسيه شنا مي‌كند. بعد آنجا باز بيرون از آب به جلد انسان برمي‌گردد و سرانجام در تئاتر «بولشويي» مسكو، نمايش‌مان را روي صحنه مي‌برد.» (ص ۴۶)

نامي كه براي داستان «تحت تعليم» انتخاب شده، دوسويه و هوشمندانه است. در ظاهر، قهرمان داستان در اتومبيل تعليم رانندگي است و هم و غم يادگيري دربست راندن دارد اما در باطن، عضو گروهي مي‌شود كه آبشخورشان كشوري در همسايگي شمال مملكت است. كلت ردوبدل مي‌شود و در ضمن، دلبستگي‌هايي بين شخصيت اول داستان و دختري چريك هم به وجود مي‌آيد كه معلوم نيست به‌مصلحت جذب نيرو است يا عشقي واقعي! داستان بسيار زيباست. همه‌چيز به‌قاعده و منطقي است با جملاتي تاثيرگذار مانند تشبيه باران ريز به خاكه‌باران:

«خاكه‌هاي باران روي برگ‌هاي زرد چنار مي‌پاشيد و ترانه گرامافون ماشين ابتهاج نوك زبانم مي‌آمد: «... آسمان بگرفته مانه، اون مگر از عاشقانه ...»» (ص ۵۳)

و اين پايان‌بندي زيبا و تلخ:

«حالا مي‌دانستم چرا نام منظريه را عوض نكرده بودند. نامش بايد مي‌ماند. نامي كه مانده بود تا آن‌روز، تا آن منظره اتفاق بيفتد: زري مثل ماهي بيرون از آب، بر كرانه گوهررود افتاده بود و تريومف فيروزه‌اي مثل مركبي اسبي بي‌سوار رها شده بود. گرامافون هنوز مي‌‌خواند: «... مه داره با ول كشاكش، آسمان آتش به‌جانه ...».

درِ تريومف را باز كردم. چرخيدم و پايم را بر زمين گذاشتم. نفسم را بيرون دادم. بعد آرام و بي‌صدا خم شدم. در خودم جمع شدم. نه، بهار نبود. زمستان بود.» (ص ۵۹)

يك دنيا تاثر و حرف در پشت جمله آخر خوابيده. درست است. زمستان است آن هم به‌برودت بزرگ‌ترين يخچال‌هاي عالم!

در همان صفحه ابتدايي داستان «تحت تعقيب» به‌جمله‌هايي برمي‌خوريم كه اشتياق نويسنده را به زيبانويسي نشان مي‌دهد:

«شهر رشت اين وقت روز، شيك و ناهارخورده، كاري جز خواب نداشت.» (ص ۶۰)

و اين «ملاجعفري» كه لابد آدم مهمي بوده و در چشم همه جا كرده و از آن ميان طول قدم‌هايش در خاطره‌ها مانده است و دست آخر ما كه از بلاد ديگري هستيم، چه گناهي كرده‌ايم كه ملاجعفري را نمي‌شناسيم؛ زيرنويسي، چيزي تا زبان تشكرمان باز شود! از شوخي گذشته، تا چهار، پنج صفحه‌ اول داستان چندبار كلمه‌ نجيب «ماتحت» تكرار شده است؛ بعد، در داستان جلو مي‌رويم و درمي‌يابيم كه مرتضي حاجي‌عباسي، شخصيت اول داستانش را از قشر لُمپن برگزيده تا بيشتر اوقات با جمله‌بندي‌هاي خاصش به اصل خود رجوع كند. اين شخصيت ظاهرا موجه‌تر از ديگر هم‌سلكانش است. از گفتار و رفتارش پيداست. او به‌خاطر شغلش در تعقيب ماجراي يك قتل كه به خودكشي هم مي‌برد، به‌دنبال حقيقت است و واقعا هم وقتش را صرف اين كار مي‌كند. بايد تبريك گفت به نويسنده براي انتخاب اين موضوع خاص و شخصيتي كه كمتر نويسنده‌اي سراغ آن رفته است. اين داستان به‌ظاهر «جنايي» آنقدر خوب نوشته شده كه خواننده نيز در حيراني مفتش و بازجو شريك مي‌شود و آن را يك‌نفس مي‌خواند.

داستان «ديدار با خودم» ‌به نظر مي‌رسد يك نوع تفنن است يا به‌گونه‌اي آزمون مهارت در نوشتن. اينكه كسي حاصل عمرش را سه‌پاره كند و خاطرات وداع خود را با آنكه زماني دوستش مي‌داشته به خودش يادآور شود. در بعضي آناتِ اين داستان، اگر قصد كوچك كردن زحمت نويسنده را نداشته باشم، گويي با انشايي دبيرستاني مواجه بودم. مساله اين است كه داستان‌هاي ديگر آنقدرخوبند كه اين داستان نمي‌تواند طبع مشكل‌پسندشده خواننده را راضي كند.

در داستان «آه مسكو» مي‌خوانيم:

«جالب آن بود كه بابا به كمونيسم برگشت، اين‌بار به ‌دنبال معناي زندگي. عجيب اينكه گذشته را دور نمي‌‌ريخت، نسخه‌ جديدي مناسب حال و اوضاع از آن مي‌‌ساخت. همه‌چيز از «گلاسنوست» و «پرسترويكا» شروع شد. كتاب‌‌هاي گورباچف را گرفت. عشق مي‌كرد. با دست، محكم روي رانش مي‌‌زد و صداي قاه‌‌قاه در گلويش مي‌‌شكست: «درود به‌‌ات. پس طوري نبود كه ما فكر مي‌كرديم.»» (ص ۹۰)

در اين داستان به شخصيتي برمي‌خوريم كه راه خانه خود را نمي‌شناسد، اما كوچه‌پس‌كوچه‌هاي شهر مسكو را چرا! مي‌داند در عمق راهروهاي متروي مسكو، با دخترها و پسرهاي روس چه مي‌گذرد؛ اما از گورخواب‌هاي پايتخت خبري ندارد. بايد به مرتضي حاجي‌عباسي تبريك گفت كه داستاني راجع به شخصيتي نوشته كه شايد قبله و آمالش را آن‌طرف مرزها قرار داده، اما گويي آدم‌هايي مثل آنا آخماتوا و شوهرش ماندلشتام يا ايساك بابل و روشنفكران بي‌نام‌ونشاني كه در گولاك‌هاي سيبري از شدت سرما خشك شدند، در قاموسش جايي ندارند.

در داستان «محاكات» راوي داستان وكيلي است كه ظاهرا براي يك دعواي سر آب و ملك از طرف يك خان محلي استخدام مي‌شود اما به‌تدريج، طرح، به سوي ديگري مي‌رود. نويسنده در اين داستان، طبيعت را به شكل حيرت‌آوري توصيف كرده است. او از هيچ جزيي‌نگري‌اي چشم نپوشيده. اين داستان جان مي‌دهد براي رمان‌شدن، چرا كه كنش و واكنش در افعال و كردار آدم‌هاي داستان به اندازه‌ كافي وجود دارد و با ورود آدم‌هاي تازه و سركشيدن و كنجكاوي در زندگي خصوصي خان، مي‌توان شمار صفحات را حداقل به ۲۰۰ رساند. داستان بسيار زيباست و طبيعت گيلان را به‌خوبي توصيف مي‌كند؛ اما در اين ميان حيرانم كه چرا اين‌گونه صحبت مي‌كنند. چرا لهجه كتابي دوره قاجار، آن هم توسط قهرمان داستان كه سابقه مبارزاتي دارد و تحصيلكرده است، به‌كار گرفته شده است؟ اگر بخواهيم به داستان ۲۰ نمره‌اي بدهيم، اين طرز ديالوگ‌نويسي نمره را به ۱۵ يا ۱۶ تنزل مي‌دهد. با اين‌همه اطمينان دارم اگر نويسنده قصد ازدياد صفحات را داشته باشد، اين نقيصه را جبران مي‌كند.

مرتضي حاجي‌عباسي با اسم زيبايي كه براي كتاب انتخاب كرده، نشان مي‌دهد عميقا نويسنده‌اي متعهد است. هرچند در يكي، دو داستان به حديث نفس روي مي‌آورد، اما مي‌توان اين مجموعه را با داستان‌هاي هوشمندانه‌اش به عنوان يكي از مجموعه‌هاي خوب روزگار پذيرفت.

 

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون