گاليله ايمان و علم
مرتضي ميرحسيني
داستان گاليله، داستان مشهوري است. آن را يكي از مشهورترين ماجراهاي تاريخ درباره دشمني كليسا با علم ميدانند. هرچند روايتي كه معمولا از آن ماجرا نقل ميشود اندكي نادرست است. با تكرار حرفهاي يك قرن قبل نيكلاس كپرنيك گفت زمين مركز عالم نيست. گفت خورشيد در مركز ايستاده است و سيارات ديگر - يكي هم همين زمين خود ما - دور آن ميچرخند. ميدانست اين حرفش - كه اتفاقا حرف تازهاي نبود - با آموزههاي رسمي كليسا متفاوت است. كوشيد با ارايه تفسير تازهاي از كتاب مقدس، اين تفاوت را توجيه كند. نوشت «ممكن است روشي كه من با آن ميتوانم با سرعت و اطمينان نشان دهم كه موضع كوپرنيك با كتب مقدس مغايرتي ندارد، براي اثبات حقانيتش، و اينكه عكس آن نميتواند معتبر باشد، به هزار دليل نياز داشته باشد؛ اما از آنجا كه دو حقيقت نميتواند مغاير هم باشد، لازم است كه تئوري او و كتب مقدس موافق هم باشند.» نه پيروياش از نظريه كپرنيك درباره مركزيت خورشيد، كه همين كوشش تازه براي بازنگري در متن مقدس، خشم كليسا را برانگيخت. تا زماني كه درباره زمين و خورشيد و كيهان حرف ميزد و درگير نسبت ميان آنها بود كسي كاري به كارش نداشت. اما تفسير كتاب مقدس، آنهم با گرايش به كپرنيك - از ديد كليسا - بدعت و انحراف تلقي ميشد. به رم فراخوانده شد. آن زمان نزديك به هفتاد سال داشت و در فلورانس مقيم بود. شنيد كه دستور به محاكمهاش را خود پاپ - اوربان هشتم - داده است. مقاومت نكرد. در چنين روزي از سال 1632 ميلادي به رُم رفت و به پرسشهاي ماموران دادگاه تفتيش عقايد پاسخ داد. به روايتي، در پايان بازجوييهايش - حداقل به ظاهر - پذيرفت از مسيري كه در پيش گرفته است برگردد و ديگر نه از نظريات كوپرنيك صحبت كند و نه دست به تفسير متون مقدس ببرد. به فلورانس برگشت. البته بيكار ننشست و كتاب تازهاي به اسم «ديالوگ» با موضوع گفتوگوي سه نفر درباره مركزيت خورشيد نوشت. كتابش را خواندند و باز به دردسر افتاد. دوباره، براي محاكمهاي ديگر به رم رفت. اينبار - متفاوت با محاكمه قبلي - آزارش دادند و ذهن و روحش را شكنجه كردند. شكست. توبه كرد و به مجازاتي كه برايش تعيين كرده بودند معترض نشد. «با خلوص قلب و ايماني راسخ سوگند ميخورم كه از اين عقيده غلط، از اين كفر و زندقه، و از هر گونه بدعت و پندار ناصوابي كه مخالف و مغاير با اصول و تعليمات كليساي مقدس رم باشد ابراز انزجار و بيزاري كنم و سوگند ميخورم كه در آينده نيز، چه كتبي و چه شفاهي، از بيان و اظهار هر مطلبي كه باعث ايجاد شكلگيري چنين سوءظني در حق من شود خودداري كنم.» چندي بعد، به يكي از دوستانش نوشت «سرانجام، به عنوان كاتوليكي راستين، مجبور شدم از نظرم برگردم و به عنوان مجازات، كتابم ممنوع از انتشار شد. پس از پنج ماه از رم مرخص شدم و از آنجا كه در آن زمان طاعون در فلورانس شيوع پيدا كرده بود، با دلسوزي كريمانه، خانه عزيزترين دوستم در سيينا عاليجناب اسقف اعظم پيكو لوميني، زندان من تعيين شد... پس از حدود پنج ماه، هنگامي كه طاعون از شهر بوميام رخت بربسته بود (سال 1633) حضرت پاپ به من اجازه داد كه در محدوده كوچك آن خانهاي كه اينقدر دوستش دارم، در فراخناي دشت و صحرا زندگي كنم. بنابراين به دهكده بالوسگاردو و از آنجا به آرستري بازگشتم، جايي كه هنوز هستم و هواي پاكيزه و فرحبخش تنفس ميكنم و از فلورانس عزيزم چندان دور نيستم. خدانگهدار.» باقي عمرش در بازداشت خانگي گذشت و جز يك بار، آنهم براي درمان به فلورانس نرفت (مرگ در زمستان 1642 ميلادي). قضاوت درباره درستي يا نادرستي حرفهايش و واكنش كليسا به آنچه او گفت و نوشت نيز به آينده سپرده شد.