بازخواني داستان «فارسي شكر است» نوشته محمدعلي جمالزاده
قند پارسي
محسن آزموده
«رولوسيون بدون اولوسيون يك چيزي است كه خيال آن هم نميتواند در كله داخل شود! ما جوانها بايد براي خود يك تكليفي بكنيم در آنچه نگاه ميكند راهنمايي به ملت. براي آنچه مرا نگاه ميكند در روي اين سوژه يك آرتيكل درازي نوشتهام و با روشني كوركنندهاي ثابت نمودهام كه هيچ كس جرات نميكند روي ديگران حساب كند و هر كس به اندازه... به اندازه پوسيبيليتهاش بايد خدمت بكند وطن را كه هر كس بكند تكليفش را! اين است راه ترقي! والا دكادانس ما را تهديد ميكند. ولي بدبختانه حرفهاي ما به مردم اثر نميكند. لامارتين در اين خصوص خوب ميگويد...». اين جملهها را يك به اصطلاح امروزيها «بلاگر» يا «اينفلوئنسر» در فضاي مجازي نگفته، از زبان يك مدير شركت سوييسي يا موسس فلان «استارتآپ» و صاحب بيسار «پلتفرم» هم در نيامده. اين متن را محمدعلي جمالزاده، نويسنده سرشناس ايراني در داستان مشهور «فارسي شكر است» نوشته، از زبان يكي از چهار شخصيت داستان كه جمالزاده او را فردي «فرنگيمآب» خوانده و چنين توصيف كرده: «آقاي فرنگيمآب ما با يخهاي به بلندي لوله سماوري كه دود خط آهنهاي نفتي قفقاز تقريبا به همان رنگ لوله سماورش هم درآورده بود در بالاي طاقچهاي نشسته و در تحت فشار اين يخه كه مثل كندي بود كه به گردنش زده باشند در اين تاريك و روشني غرق خواندن كتاب روماني بود.» نكته جالب آن است كه جمالزاده خيلي پيشگويانه فرد مذكور را «از آن فرنگيمآبهاي كذايي خوانده كه تا قيام قيامت در ايران نمونه و مجسمه لوسي و لغوي و بيسوادي خواهند ماند و يقينا صد سال ديگر هم رفتار و كردارشان تماشاخانههاي ايران را (گوش شيطان كر) از خنده رودهبر خواهد كرد». حالا بعد از صد سال و اندي سال، مصداقهاي زيادي براي اين فرنگيمآبي پيدا شدهاند و نه مثل شخصيت داستان جمالزاده در پستوي محبس كه با افتخار جلوي دوربين مينشينند و طوري حرف ميزنند كه مخاطب معمولي سرش سوت ميكشد و هاج و واج ميماند.
جمالزاده جوان صد و اندي سال پيش داستان «فارسي شكر است» را اولينبار در جمع گروه نويسندگان مجله كاوه يا همان كميته مليون ايراني خواند. مجله كاوه را سيد حسن تقيزاده راه انداخته بود، در آلمان و با همكاري چهرههايي چون محمد قزويني و محمدعلي جمالزاده و بنا بود احساسات مليگرايانه ايرانيان در غربت را تقويت كند. داستان «فارسي شكر است» اولينبار در سال 1300 در نشريه كاوه منتشر شد و چندي بعد در كتابي با عنوان «يكي بود يكي نبود» به چاپ رسيد. اين داستان را امروز عموم منتقدان و پژوهشگران به عنوان نقطه عطفي در تاريخ ادبيات فارسي معرفي ميكنند.
داستان «فارسي شكر است» ساده و كوتاه است و از زبان اول شخص روايت ميشود. راوي تعريف ميكند كه پس از پنج سال در به دري در غربت، هنگام ورود به ايران از طريق كشتي در بندرانزلي توسط ماموران گمرك سينجيم ميشود و هر چه ميگويد ايراني است و به كشورش برگشته، به خرجشان نميرود و او را به هلفدوني مياندازند. آنجا در سلول تاريك و نمور در مييابد كه با دو نفر ديگر همبند است، يكي همان فرنگيمآبي است كه ذكرش رفت، ديگري پيرمردي عمامه به سر كه به نوشته جمالزاده در وهله اول «شبيه گربه براق سفيدي است كه بر روي كيسه خاكه زغالي چنبره زده و خوابيده باشد، اما در واقع آدمي است كه به عادت مدرسه دو زانو را در بغل گرفته و چمباتمه زده و عبا را گوش تا گوش دور خود گرفته و گربه براق سفيد هم عمامه شيفته و شوفته او است كه تحتالحنكش باز شده و درست شكل دم گربهاي را پيدا كرده.» چيزي نميگذرد كه نفر چهارمي هم به جمع سوتهدلان اضافه ميشود: «دفعتا در محبس چهارطاق باز شد و با سر و صداي زيادي جوانك كلاه نمدي بدبختي را پرت كردند توي محبس و باز در بسته شد. معلوم شد مامور مخصوصي كه از رشت آمده بود براي ترساندن چشم اهالي انزلي اين طفلك معصوم را هم به جرم آنكه چند سال پيش در اوايل شلوغي مشروطه و استبداد پيش يك نفر قفقازي نوكر شده بود در حبس انداخته است». اسم اين نفر چهارم رمضان است. رمضان در بدو ورود به سلول وقتي ديد آه و ناله و اظهار عجز و التماس نتيجهاي ندارد، شروع به داد و هوار و ناسزا گفتن كرد، اما خيلي زود دريافت اين كارها فايده ندارد و سراغ همبنديها رفت. اول رفت سر وقت پيرمرد عمامه به سر و از او دادخواهي كرد، اما پيرمرد با جملاتي نامفهوم و پر از اصطلاحات و تعبيرهاي عربي به او پاسخ داد، طوري كه رمضان زبانش بند آمد و هاج و واج ماند و از او نااميد شد و به جوان فرنگيمآب پناه آورد، اما شيوه صحبت كردن جوان فرنگيمآب چنانكه بالاتر جملاتي از او را آورديم، خيلي بهتر نبود. در نهايت راوي به كمك رمضان آمد و كوشيد با فارسي سليس و روان و شيرين او را آرام كند. رمضان هم وقتي ديد كه يكي مثل آدميزاد حرف ميزند، از خوشحالي سر از پا نشناخت و دست او را گرفت و به نوشته جمالزاده حالا نبوس و كي ببوس. بعد رمضان از راوي پرسيد: «اي درد و بلات به جان اين ديوانهها بيفتد! به خدا هيچ نمانده بود زهرهام بتركد. ديدي چطور اين ديوانهها يك كلمه حرف سرشان نميشود و همهاش زبان جني حرف ميزنند؟» راوي در جواب او گفت: «داداش جان اينها نه جنياند نه ديوانه، بلكه ايراني و برادر وطني و ديني ما هستند!» اما رمضان باور نكرد و گفت: «تو را به حضرت عباس آقا ديگر شما مرا دست نيندازيد. اگر اينها ايراني بودند چرا از اين زبانها حرف ميزنند كه يك كلمهاش شبيه به زبان آدم نيست؟» راوي جواب داد: «رمضان اين هم كه اينها حرف ميزنند زبان فارسي است منتها...» همه چيز در همين «منتها» و سه نقطه پس از آن خلاصه ميشود. ميتوان اين سه نقطه را به شيوههاي متفاوت پر كرد، مثلا نوشت: منتها برخي قصد فخرفروشي دارند و فكر ميكنند با به كار بردن كلمهها و تعبيرهاي فرنگي باسوادتر و به اصطلاح امروزيها «با كلاس»تر جلوه ميكنند. يا نوشت: منتها گروهي با اين شكل حرف زدن قصد مرعوب كردن و ترساندن مخاطب خود را دارند و ميخواهند او را مسحور فهم و شعور و سواد خود كنند. يا نوشت: منتها مشكل در آموزش زبان فارسي است. در مدرسهها و دانشگاههاي ما فارسي نوشتن و فارسي حرف زدن را به درستي ياد نميدهند و بعضا ديده شده طرف تا مقطع دكترا پيش رفته و از نوشتن چند خط به زبان فارسي عاجز است. يا نوشت: منتها زبان فارسي در اين مملكت متولي و دلسوز ندارد و گاهي ديده و شنيده شده كه مسوولان رده بالاي مملكتي هم هنگام خواندن دو بيت شعر از روي نوشته دچار خطاهاي فاحش و مضحك ميشوند.
خلاصه اينكه فارسي شكر است و احتمالا جمالزاده اين جمله كوتاه و قشنگ را با نيم نگاهي به آن بيت زيباي حافظ نوشته باشد: «شِكرشِكن شوند همه طوطيانِ هند/ زين قندِ پارسي كه به بنگاله ميرود». منظورم از تكرار و ستايش اين تعبير به هيچوجه كوبيدن بر طبل مليگرايي افراطي نيست. به هر حال براي هر انساني، زبان مادري شيرينترين زبان دنياست. آدمها همانطور كه بهطور طبيعي مادر و پدرشان را خيلي دوست دارند و آنها را عزيزترين و مهربانترين آدمهاي جهان ميشمارند، زبان مادريشان را هم دوست دارند و ميكوشند آن را پاس دارند. به ويژه وقتي اين زبان ميراث ارزشمندي در اختيار ايشان گذاشته باشد. گنجينهاي از نوشتههاي سخنوران بزرگي چون فردوسي و سعدي و حافظ و مولانا و خيام و نظامي و دهخدا و نيما و شاملو و اخوان و فروغ و پروين و سهراب با شيرينترين و نغزترين عبارتپردازيها و تعبيرها. راستي داستان جمالزاده شيرين تمام ميشود. درست بعد از گفتوگوي بين راوي و رمضان، نگهبان در را باز ميكند و هر چهار نفر را به امان خدا آزاد ميكند. زبان مادري را پاس بداريم. با اميد.