«صبح امروز منوچهر تلفن كرد. گفت شاهرخ. گفتم صدات از ته چاه درميآيد. گفت آره. گفتم چي شده. اين «اسلام» ديشب كار خودش را تمام كرد، احمق.
من گفتم نه! ديگر نه او توانست حرف بزند نه من. يك لحظه سكوت بود. پس از آن شكستهبسته اضافه كرد صبح كه در مغازه را باز كردم، ديدم يادداشتي گذاشته براي خداحافظي، عذرخواهي از زحمتهايي كه داده و... پرسيدم حالا چي، در چه وضعي است؟ گفت «هرمز» و يكي، دو نفر ديگه رفتهاند سراغ جنازه. گوشي را گذاشتم. از فرط درماندگي و بيچارگي نسلي كه ماييم گريهام گرفت. نادان، ناتوان و دستبسته، رها شده در اين جنگل مولا....»
اين نوشته تصوير لحظهاي بود كه خبر از دنيا رفتن اسلام كاظميه را به شاهرخ مسكوب دادند. ما چند بار چنين لحظهاي را طي سالهاي اخير تجربه كرديم؟ در سالهاي دور وقتي زندگي علي اردستاني را به خاك سپرد، فرداي شبي كه شيده لالمي دنيا را ترك كرد يا همين اواخر چند ساعت پس از خداحافظي حامد صفايي با زندگي يا زير باران كنار سينما چارسو يا همين چند روز پيش وقتي كامران محمدخاني ديگر به باغ كتاب برنگشت... هرچند اين سالها فقط زندگي نبود كه زندگي را از دوستان و آشنايان ما دريغ كرد، بعضي از ما در جاده مرديم و بعضي از ما از نفس كشيدن در اين هوا، بعضي هم با كرونا رفتيم مانند سهيل گوهريها و علي اكرميها... ميگويم ما و ميگويم مرديم، چون فقط آنها نبودند كه به خاك سپرده شوند، ما بيآنكه به خاك سپرده شويم، رفتيم. شاهرخ مسكوب كه رفاقت برايش بسيار مهم بود و رفيق بسيار داشت و داغ بسيار ديد پس از خاكسپاري هوشنگ مافي نوشت: «نتوانسته بوديم مرگ را خاك كنيم، راستش حتي مرده را هم نتوانسته بوديم. فقط جسد را به خاك سپرديم، ولي مرگ و مرده، هر دو با ما برگشته بودند به خانه و با ما و در ما ميپلكيدند.»
راست ميگفت شاهرخ مسكوب، حالا درست بيست سال است جنازه مسكوب با مرگ رفته، اما او همچنان با ما و در ما ميپلكد. به همين بهانه نگاهي كردهايم به زندگي ادبي او كه حتي پس از مرگ هم ادبيات را زنده نگه داشته.
مرگنويسِ جانسخت
مسكوب، سوگوار بودن را خوب بلد بود. كمتر نويسنده ايراني، توانسته درباره احساساتي كه در سوگ داشته چنين بنويسد. او در سوگ مادرش نوشته، در سوگ سهراب سپهري، در سوگ هوشنگ مافي، اميرحسين جهانبگلو، محمدجعفر محجوب، اسلام كاظميه و در سوگ مرتضي كيوان. در لابهلاي يادداشتهاي روزانهاش هم كه با عنوان «روزها در راه» شناخته ميشود، پراكنده از مرگ و سوگ و فقدان يادداشتهايي دارد؛ اما سه كتاب «سوگ مادر»، «در عشق و سوگ ياران» و «كتاب مرتضي كيوان» در حقيقت سوگواري او براي دوستان و ياران و مادرش است. در اين نوشتهها فقط آينه غم و رنج مسكوب از فقدان عزيزانش نيست؛ مسكوب در اين نوشتهها احساسات، مرگ و مفهوم آن در زندگي را ترجمه كرده. او در بخشي از كتاب «خواب و خامشي» كه سه روايت از سه مرگ (سهراب سپهري، هوشنگ مافي، اميرحسين جهانبگلو) است و بعدها در كتاب «در سوگ و عشق ياران» نيز آمد، نوشت: آدميزاد يكبار به دنيا ميآيد، اما در هر جدايي يكبار تازه ميميرد. مرگ دردي است كه درمانش را با خود دارد، چون وقتي برسد ديگر دردي نميماند تا درماني بخواهد. اما جدايي «دردي است غير مردن، كان را دوا نباشد/ پس من چگونه گويم كاين درد را دوا كن...».
او آنقدر در سوگهايش پرسه ميزد و كلمه بر كلمه ميانباشت تا با مرگ يكي ميشد. در سوگ مادرش نوشت: «من در تن مادرم زندگي كردم و اكنون او در انديشه من زندگي ميكند. من بايد بمانم تا او بتواند زندگي كند. تا روزي كه نوبت من نيز فرا رسد به نيروي تمام و با جانسختي ميمانم. امانت او به من سپرده شده است. ديگر بر زمين نيستم، خودِ زمينم و به ياري آن دانهاي كه مرگ در من پنهان كرده است بايد بكوشم تا بارور شوم.»
باغبان نثر فارسي
اهميت نثر براي شاهرخ مسكوب بر كسي پوشيده نيست. نثر و زبان فارسي براي مسكوب نه تنها از منظر زبانورزي ادبي مهم بود، بلكه به عنوان ابزاري براي ابراز انديشه و هويتسازي تاريخي و فرهنگي جايگاه ويژهاي داشت. به واسطه نثر بود كه مسكوب در جستوجوي حقيقت، هويت و حافظه چنين درخشيد. او در كتاب «شكاريم يكسر همه پيش مرگ» ميگويد: «ايرانيبودن با همه مصيبتها به زبان فارسياش ميارزد. من در يادداشتهايم آرزوي زباني را ميكنم كه وقتي از كوه صحبت ميكند به سختي كوه باشد و وقتي از جان يا روح... از سبُكي به دست نتواند آمد.» اين عزيز بودن زبان فارسي را مسكوب بارها تكرار كرده است. در گفتوگوي بلندي كه با علي بنوعزيزي داشته و در كتاب «كارنامه ناتمام: درباره سياست و فرهنگ» منتشر شده نيز مفصل درباره اهميت زبان فارسي صحبت كرده و جايي گفته: «اكثرا فكر ميكردم ايراني بودن گرفتاريها و بدبختيهاي فراواني دارد. ولي زبان فارسي، ادبيات فارسي همهچيز را جبران ميكند... فكر ميكردم وقتي بر سر ديگران، آدمهايي مثل اديپ يا سياوش، ايوب يا اسفنديار چنين بلاهايي آمده بر سر ما چيزي نيامده. البته مقايسه بلندپروازانهاي است ولي در ضمن تسلاي فوقالعادهاي بود.»
عشق به شاهنامه، تاريخ و اسطوره
«پهلوانان شاهنامه مردان آرزويند كه در جهان واقعيت به سر ميبرند. چنان سربلندند كه دست نيافتني مينمايند، درختهايي راست و سر به آسمان ولي ريشه در خاك و به سبب همين ريشهها دريافتني و پذيرفتني. از جنبه زميني، در زمين و بر زمين بودن، چون مايند و از جنبه آسماني تجسم آرزوهاي ما و از هر دو جهت تبلور زندگي. واقعيت و گريز از زندگي واقعيت آدمي در آنهاست و از اين ديدگاه كمال حقيقتند.»
اين بخشي از كتاب «مقدمهاي بر رستم و اسفنديار» است كه مسكوب آن را اولينبار سال 1342 منتشر كرد؛ نشاني كوچك از عشق شاهرخ مسكوب به شاهنامه. او سالها شاهنامه خواند و درباره شاهنامه پژوهش كرد و نوشت. علاقه او به تاريخ و اسطوره هموزن علاقه به شاهنامه بود، مسكوب معتقد بود شاهنامه، نقبي است به جهان اسطوره. او در مقدمه كتاب «ارمغان مور» نوشت: «شاهنامه كتابي است «تاريخي»، هم شرح تاريخ ايران است در جهان و هم از بدو پيدايش، خود ستون استوار تاريخ ايرانيان بوده است. از اين گذشته شاهنامه اثري است برآمده از تاريخ و حاصل سنتي كه - جز اعتقاد و باورهاي ديني و آگاهانه سراينده- سرچشمه در گذشتههاي دور و دراز دارد از جمله در: اساطير و جهانبيني اوستايي، حكمت عملي، اخلاق و اندرزنامههاي پهلوي، خداينامكها، فرهنگ سياسي و اجتماعي ساساني و فرهنگ نوشته و نانوشته مردم خراسان در نخستين قرنهاي اسلامي.»
راوي تاريخ و غربت
مسكوب چند ماه پس از انقلاب، ايران را ترك كرد و چندي بعد در بوستون هنگامي كه با علي بنوعزيزي گفتوگو ميكرد، گفت: «رابطه من با ايران رابطه آدمي است كه از مادرش دلخور است. نميتواند از مادرش ببرد، چون شديدا وابسته است به او و در ضمن ازش دلخور است ديگر. حالا چيز بيشتري نگويم. شايد بد نباشد يادآوري بكنم حرف توماس مان را، مثل اينكه مربوط به دوره تبعيدش از آلمان است. وقتي ازش ميپرسند كه وطن تو كجاست؟ ميگويد وطن من زبان آلماني است. بله، وطن من اين است، اين فرهنگ است، فرهنگ ايران است. اگرچه خيلي از جنبههايش را نميپسندم. ولي در آن زندگي ميكنم.» اين دلخوري و دلتنگي را ميتوان در جايجاي يادداشتهاي روزانهاش خواند. او در «روزها در راه» است كه ويراني، دلتنگي، تنهايي، مرگ، دوري و گمگشتگي خويش را به تصوير ميكشد. تصويري غريب، بلندبالا و تاريك از مردي كه عاشق وطن بود و دور بود. وقتي برگشت بماند كه خاك ِ ايران پذيرايش شد نه هوايش، مردي كه هميشه هواي ايران به سر داشت: «به قدري در هواي ايران به سر ميبرم كه انگار نه انگار اينجا زندگي ميكنم. پاهايم اينجاست ولي دلم آنجاست. زندگي و هوش و حواس من در جاي دوري كه از آن بريده شدهام ميگذرد، نه در جايي كه در آن نيستم. اين جوري به قول آن بزرگوار «گسسته» شدهام و «خويش را نمييابم». براي همين شايد روي سنگ قبرش نوشتند: «فرهنگ ايران وطن من است.»
از دريچهاي ديگر
شاهرخ مسكوب، يكي از مهمترين نويسندههاي ايراني است؛ پژوهشگر، مترجم، نويسنده داستان و ناداستان. داريوش شايگان درباره او ميگويد: «شاهرخ مسكوب، بزرگتر از آثارش بود.» يا به قولي «روشنفكري كه اداي روشنفكري درنميآورد.»
يوسف اسحاقپور، نويسنده و پژوهشگر كه از او كتابي به نام «سرگذشت فكري شاهرخ مسكوب» نيز منتشر شده، شاهرخ مسكوب را مردي با اخلاق ميدانست و ميگفت: «بين تمامي كساني كه ميشناسم، از ايراني و غيرايراني، براي شاهرخ مسكوب بيش از همه احترام قائل بودهام و هستم. قبل از هرچيز اين احترام براي آن چيزي بود كه خود شاهرخ اسم آن را اخلاق ميگذاشت. براي مسكوب اخلاق جوهري بود از ميراث دنياي حماسي و از ايران قرن چهارم و پنجم هجري. يك جنبه اين اخلاق آزادمنشي و حس داد بود كه به خاطر آنها مسكوب انواع ناعدالتي و تنگنا و شكنجه جسمي و روحي را با بردباري و وقار تحمل كرده بود و ميكرد و نه اينكه اينها را حس نكند. هركس با آثار او آشنايي داشته باشد، ميداند كه تا چه اندازه زخمپذير بود و چقدر دنياي روحي شاهرخ دنيايي متلاطم از احساس و در احساس بود. اخلاق مسكوب نفي دنياي احساس او نبود، كمال احساس و فائق شدن بر آن بود. با گذشتن از خويش بر احساس فائق ميشد و آن را تبديل به فكر ميكرد، چنانكه نوشتههاي او ناشي از اين رابطهاند.»
جلال ستاري، پژوهشگر، مترجم و اسطوره شناس نيز معتقد بود: «نوشتههاي مسكوب سرشار از انديشههاي نو است و طراوت و تازگي دارد و افزون بر اين با نثري زيبا نگاشته شده و اين دو خصيصه نوآوري و زيبانويسي از امتيازات شاخص آثار او است.»
عبدالله كوثري، مترجم نيز درباره مسكوب چنين گفته: «آنان كه دلبسته كتابند، ميدانند كه در خواندن لذتي هست كه در هيچ چيز ديگر نيست و من بسياري از شيرينترين لحظهها، ساعتها و روزهاي زندگيم را وامدار مسكوب هستم... هر كتاب مسكوب براي من دريچهاي بود بر دنياي جديدي از دانش و زيبايي... مسكوب از معدود نويسندگان و پژوهشگران ايراني بود كه فكري از آن خود داشت. انساني كه ميتوانست از انبوه عظيم خواندههايش بهطور مستقل استنتاج كند و بينياز از بحثها و نظريههاي باب روز - هر چه كه بود- حرف خود را بزند.»
او در يادبود مسكوب گفت: «چندي پيش خاطرات مسكوب را كه در خارج منتشر شده ميخواندم، بارها و بارها بغضي آميخته با خشم چنان بيتابم كرد كه به راستي تاب خواندن نياوردم. اينكه انساني چنين فرزانه و چنين دلبسته ميهن ناچار باشد در ديار غربت و آن هم در سنين سالخوردگي با چه دغدغههايي براي گذران زندگي دست و پنجه نرم كند و ساعات گرانبهايي را كه ميتوانست صرف خلاقيتي به راستي ستايشانگيز كند، در چه دويدنهاي جانفرسايي به آتش بكشد، آيا از همهچيز گذشته، ستمي بر ما و بر فرهنگ ما نبوده است؟ براي آنان كه نوشتههاي مسكوب را خواندهاند، اين مرگ پايان زندگي مسكوب نيست. او از اين پس حضوري ديگرگون در ميان ما خواهد داشت.»
و خداحافظ آقاي مسكوب
شاهرخ مسكوب ساعت سه و نيم صبح روز سهشنبه 23 فروردين سال 84 در بيمارستاني در پاريس درگذشت. حسن كامشاد، دوست و رفيق ديرينش نيز كنارش بود و درباره آن لحظه كه مسكوب را با تبسمي گوشه لب، خواب و خاموش ديده گفت: «وقتي راسكين مرد، پروست گفت: «مرگ اين مرده چه ناچيز مينمايد، چون ميبينم چه نيرومند زنده ميماند.» من هم چنين حالتي داشتم.»
مسكوب را به تهران منتقل كردند تا پيكرش ميان دوستان و دوستدارانش به سمت خاك، تشييع شود. به قول كامشاد برخلاف گمان خودش كه «هرچه پيشتر ميروم، تنهاتر ميشوم. گمان ميكنم به روز واقعه بايد خودم، جنازهام را به گورستان برسانم. راستي مردهاي كه جنازه خودش را به دوش بكشد، چه منظره عجيبي دارد، غريب، بيگانه.» شاهرخ مسكوب نه غريب مرد، نه بيگانه... يادش گرامي.