• 1404 چهارشنبه 27 فروردين
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6020 -
  • 1404 چهارشنبه 27 فروردين

سفرنامه ‌ «‌لبنان» سيدعطاءالله مهاجراني

بيروت، جهاني ديگر يقين گمشده! يقين يافته!(24)

سيد عطاء‌الله مهاجراني

 

روز هشتم شنبه ۲۱مهر ماه

سر ساعت هفت صبح به جواني كه پشت ميز غذاخوري هتل بود و نام مهمانان را با شماره اتاقشان تطبيق مي‌داد، گفتم: «مي‌شود ترانه قارئه الفنجان عبدالحليم حافظ را بگذاريد!» خنديد و گفت: « البته كه مي‌شود. مي‌گويم امروز روز عبدالحليم حافظ است.» برخي اجراهاي قارئه الفنجان بيش از يك ساعت طول مي‌كشد. داشتم از ميز سلف سرويس سالاد و زيتون و نان و پنير و ماست آب رفته و كره و عسل و ريحان و زعتر! برمي‌داشتم كه صداي عبدالحليم حافظ رستوران را فرا گرفت: «گلست! و الخوف بعينيها!» ديدم محسن اسلام‌زاده بهنگام آمده است. كنار ميز كوچكي در ميانه سالن نزديك به ميز‌هاي سلف سرويس نشسته بود. رفتم پيش محسن. خبرنگار ژاپني كه مانند ساعت سوييسي منظم است، آن سو‌تر نشسته بود. سر تكان داديم و موسيقي بي‌كلام. خبرنگار ژاپني چيزي شبيه صداي بره آهو از دهانش خارج مي‌شود. من هم صداي خنده آرامي كه انگار ريتم فلوت سحرآميز موتزارت است! اين هم خودش زباني است! حرف و گفت را بر هم زده‌ايم و تنها با صوت سخن مي‌گوييم. محسن گفت: براي ساخت مستندي به پاكستان رفته بودم. مترجم داشتم. با كسي مي‌خواستم مصاحبه كنم. پرسشم را مطرح مي‌كردم. طرف تا شروع مي‌كرد به پاسخ دادن، مترجم گريبانش را مي‌گرفت. صداي هر دوشان بلند مي‌شد. به مترجم مي‌گفتم: تو بايد حرف منو ترجمه كني نه اينكه دعوا كني! مي‌گفت: «آقاي مهندس اين داره چرت ميگه!» مي‌گفتم: بسيار خب حرفش درسته يا چرت و پرته من بايد در گزارشم تشخيص بدهم نه تو! تو خودت مي‌تواني بروي مستقل گزارش تهيه كني. من ساعتي به تو پول مي‌دم كه براي من كار كني. حق دخالت در بحث را نداري. ما ايراني‌ها ضرب‌المثلي داريم، مي‌گوييم مثل مرده توي دست مرده‌شور! بايد رام و آرام باشي. القصه نتوانستيم با هم كار كنيم!

گفتم در سال ۱۹۵۶ خروشچف در نطقش گفته بود: «ما شما را دفن خواهيم كرد!» اين جمله به همين صورت در امريكا و اروپا ترجمه شد و تهديد به جنگ اتمي از آن تلقي شده بود. در حالي كه در سياق زبان روسي سخنراني خروشچف معناي جمله اين بود: «كه در رقابت هسته‌اي ما از شما پيشي خواهيم گرفت.» يا «سوسياليسم از نظام سرمايه‌داري پيشي مي‌گيرد.» بعدا در ملاقات‌هاي خروشچف با آيزنهاور به همين موضوع اشاره شده است و همان تعبير مشهور كه «مترجم خائن است!» البته گاهي اشتباه تعمدي و آگاهانه و متناسب با سليقه سياسي يا تابعيت مترجم است. در مذاكرات صلح ايران و عراق در نيويورك در سال ۱۳۶۷ من متوجه شدم كه هرگاه رييس هيات ايراني دكتر ولايتي، وزير امور خارجه مي‌گويد: «خليج‌فارس» مترجم ترجمه مي‌كند: «خليج ع‌رب‌ي!» به مديريت جلسه و همين‌طور جياني پيكو (۲۰۲۴- ۱۹۴۸) معاون دبيركل سازمان ملل تذكر داديم كه مترجم چنين اختياري ندارد. تذكر دادند و اصلاح شد.

بعد از صبحانه با هادي قرار داشتم. به كتابخانه «برزخ» در خيابان حمراء رفتيم. در نزديكي هتل كروان پلازا بود. از دختر جواني كه در كتابفروشي كار مي‌كرد، پرسيدم: «چرا اسم كتابفروشي برزخ است؟!» لبخند نمكيني زد و گفت: «تا به حال كسي از من نپرسيده بود. من هم فكر نكردم. تا شما در كتابفروشي هستيد، پرس و جو مي‌كنم. به شما خواهم گفت.» گفت: «روزگاري خيابان حمراء كانون كتابفروشي‌ها و حضور اهل فرهنگ و هنر و تئاتر بود. حلقه‌هاي جمعِ اهل قلم و اهل فرهنگ و جوانان جوياي دانش و دانايي در كتابفروشي‌ها و مراكز فرهنگي جمع مي‌شدند. به مرور زمان چهره الحمراء تغيير كرده است. بيشتر مركز كافي‌شاپ‌ها و شب زنده‌داري جوانان شده است. قليان و هرهر و كركر و وقت تلف كردن. نگاه‌هاي سطحي و مات . به تعبير گرامشي ما در وضعيت برزخي زنده مي‌كنيم. كانون فرهنگي تمامي از دست نرفته و موقعيت جديد كاملا مسلط نشده است. ما برزخ بين اين دو منزلت هستيم! براي همين مدير و موسس اين كتابفروشي نام «برزخ» را انتخاب كرده است. نه بهشت گذشته‌ايم و نه جهنمي كه باد‌هاي سوزان و زهرآلودش به سمت ما مي‌وزد!» ديگر توضيحي بهتر از اين نمي‌شد يافت!

و هُو الّذِي مرج الْبحْريْنِ هـذا عذْبٌ فُراتٌ وهـذا مِلْحٌ أُجاجٌ وجعل بيْنهُما برْزخًا وحِجْرًا مّحْجُورًا (الفرقان: ٥٣)

و او كسي است كه دو دريا را به هم برآميخت اين يك شيرين و خوشگوار و اين يك شور و تلخ و در ميان آن دو برزخ و حايلي جداگر قرار داد. (ترجمه خرمشاهي) آيه را برايش تلاوت كردم. برزخ ميان دو درياي شور و شيرين! درياي شيرين دانايي و دانش و كتاب از سويي و درياي هياهو و خوش باشي و بيهودگي در سوي ديگر. ناگاه بيت شبستري با واژه برزخ در ذهنم تداعي شد. روي صندلي نشستم تا خودم را پيدا كنم! در كجاي اين دو دريا يا اين دو قلمرو يا دو جهان ايستاده‌ام:

بحر تن بر بحر دل بر هم زنان

در ميانشان برزخٌ لا يبْغيان

درياي هستي و آنچه از هستي صورت امكان يافته است! هستي غبارآلود. جهان يقين و جهان شك؟ يقين يافته و شك پايدار! بر هم مي‌كوبند. «جنگ لشكرهاي احوالم ببين!»

حالا واژه برزخ مثل قلاب توي ذهنم گير كرده! ريشه اين واژه از كجاست؟

برزخ كتاب‌هاي قديمي باكيفيت داشت. جلدهاي چرمي عتيق و نفيس، بسيار مناسب حال و روز اشخاصي كه به كتاب به عنوان آرايه اتاق پذيرايي يا دكور نگاه مي‌كنند. به روايت مرحوم شريعتي مي‌گفت: «توي كتابفروشي دوستم بودم. آقايي آمد. كتاب‌ها را از عطف و رنگ و شكل و شمايل و آراستگي صحافي بررسي مي‌كرد. اصلا به روي جلد و نام و نشان كتاب نگاه نمي‌كرد. يك كتاب نسبتا بزرگ با جلد سخت و رويه پلاستيكي-چرم‌نماي پر برگ برداشت و گفت يك متر از همين كتاب مي‌خواهم!» متناسب با اندازه طاقچه خانه‌اش مي‌خواست. اكنون از همين نوع كتاب‌هاي دكوري كه درونش پوك است، درست مي‌كنند. عطف طلاكوب و برجسته و درونش پوك! شيوه آرايش كتابخانه كلاسيك بود. برخي ديوار‌ها چوبكاري شده به رنگ قهوه‌اي سوخته يا پنجره ه‌اي از چوب آبنوس، حال و هوايي كه نويسندگان و به ويژه اهل ادبيات و هنر مي‌پسندند. چهار ميز نسبتا كوچك و صندلي‌هاي دسته‌دار در وسط كتابفروشي بود. جايي براي گفت‌وگو و نوشيدن قهوه و چاي. گشتي در كتابفروشي زدم. فضاي باز و دلنشين. هادي قهوه كوچكي گرفت. پنج دلار!‌ به هادي گفتم: «به مراتب گران‌تر از لندن!» در لندن در كافي‌شاپ برخي هتل‌ها گران‌تر از اين هم هست؛ قهوه بيست پوندي! اما در كافي‌شاپ‌هاي معمولي و مرسوم مثل كافي‌شاپ كتابفروشي واتر- استون (بزرگ‌ترين و غني‌ترين كتابفروشي اروپا) در نزديكي ميدان پيكادلي يا كافي‌شاپ‌هاي بريتيش لايبرري ارزان‌تر از كتابفروشي برزخ است. ليوانش هم بزرگ‌تر و قهوه‌اش بيشتر! نكته قابل توجه اين است كه دلار در بيروت در تاكسي و پمپ بنزين و فروشگاه‌ها از جمله كتابفروشي‌ها رواج كامل دارد و مرجح است.

همچنان گرفتار واژه برزخم. ما در كودكي اين واژه را به معني كسي كه غمگين و نيز تا حدودي خشمگين است به كار مي‌برديم. برزخ شدم! يا برزخ نشو! برزخ به همين معني در كتاب «واژه‌هاي دخيل در قرآن» نوشته آرتور جفري روايت شده است. او به روايتي ريشه كلمه برزخ را همان فرسنگ در زبان پهلوي مي‌داند كه براي بيان فاصله به كار مي‌رفته است. بر ديوار كتابفروشي تابلويي نصب شده بود. تكه‌اي از شعر محمود درويش است. درويش در وصف بيروت بازي تماشايي با واژه‌ها دارد:

بيروت: بحر، حرب، حبر، ربح!

بيروت: دريا، جنگ، مركب و سود!

در وصف جبر (مركب) سروده است: «برزخنا الامين!»

نشاني از كارستان معجزه كلام محمود درويش كه گاه با تركيب دو واژه جهاني نو مي‌آفريند و ما را به آسمان مي‌برد. «مركب، برزخ امين ماست!» همان كلمه كه در ابتدا بود. همان نون والقلم و ما يسطرون! كلمه پناهگاه ماست كه در جهان بي‌قراري كه هر دم فرو مي‌ريزد و از نو مي‌رويد؛ پناهي جز مركب نداريم! همين حروف سياهرنگ كه در برابر چشمان شما همين حالاست! پناه ماست.

به هادي گفتم: من امروز در اتاقم در هتل مي‌مانم. مي‌خواهم كتاب «بيروت، بيروت!» نوشته صنع‌الله ابراهيم را بخوانم. كتاب را از لندن همراه آورده‌ام. قبلا كتاب را ديده بودم. بخشي از آن را خوانده بودم. ديدم سفر بيروت آن هم در اين زمانه غريب مناسب بازخواني كتاب است. صنع‌الله درست در بحبوحه و بحران جنگ‌هاي داخلي لبنان در نوامبر ۱۹۸۰ به بيروت آمده است. ۴۴ سال پيش! از كتابفروشي ‌دارالساقي لندن در نزديكي ايستگاه بيز- واتر كتاب را خريدم. متاسفانه دارالساقي همانند بسياري از كتابفروشي‌ها در لندن يا ايران و جهان تعطيل شده است. نخستين‌بار صنع‌الله ابراهيم را در كافه ريش قاهره در سال ۱۳۹۳ ديدم. سمينار نويسندگان تبعيدي سوري در قاهره برگزار شده بود. چهره شاخص سمينار صادق جلال‌العظم (۱۹۳۴- ۲۰۱۶) بود. نويسنده ماركسيست سوري كه برلين زندگي مي‌كرد. كتاب «نقد الفكر الديني» او كه در سال ۱۹۶۹ در بيروت منتشر شد، كارش به محكمه و تكفير و ماجراها كشانيده شد. صنع‌الله ابراهيم را از طريق صادق العظم شناختم. صنع‌الله سوسيالست يا ماركسيست بوده و هست. صنع مصري است . متولد سال ۱۹۳۷، چهارده سال از من بزرگ‌تر است. كتاب «بيروت بيروت!» سفرنامه لبنان او است. براي چاپ رمانش در سال ۱۹۸۴ به بيروت مي‌آيد كه رمان را در بيروت چاپ كند. رفتار فضاي بيروت در جنگ داخلي لبنان مي‌شود. كتاب بيروت بيروت در واقع گزارش بيروت به تعبير او شهر «حبّ و حرب» است. يك بار در قاهره در نزديكي ميدان طلعت حرب در خيابان طلعت پاشا كافه ريش او را ديدم. من براي جمعي از نويسندگان مصري و سوري در سالن كناري كافه ريش سخنراني كوتاهي داشتم. سالني كه دوقلوي سالن غذاخوري است و عكس نويسندگان مصري را دور تا دور بر ديوارها نصب كرده‌اند و عكس نجيب محفوظ در ميانه است. با صنع‌الله از نزديك در همين سالن آشنا شدم. من با تعجب پرسيدم: «صنع‌الله؟!» مي‌دانستم كه صنع‌الله چپ و سوسياليست است. به همين خاطر هم از سال ۱۹۵۹ تا ۱۹۶۴ در زمان حكمراني استبدادي ديكتاتور بسيار محبوب! جمال عبدالناصر در زندان بود. گفت: «پدرم اهل قرآن و مسجد و محراب بود و هست. من كه به دنيا آمدم خودش لاي قرآن را با رعايت آداب و احترام باز مي‌كند. چشمش به اين آيه در سوره نمل مي‌افتد:

وترى الْجِبال تحْسبُها جامِدهً وهِي تمُرُّ مرّ السّحابِ صُنْع‌الله الّذِي أتْقن كُلّ شيْءٍ إِنّهُ خبِيرٌ بِما تفْعلُون (النمل: ٨٨﴾

و كوه‌ها را مي‌بيني [و] مي‌پنداري كه آنها بي‌حركتند و حال آنكه آنها ابرآسا در حركتند. [اين‌] صُنعِ خدايي است كه هر چيزي را در كمال استواري پديد آورده است. در حقيقت، او به آنچه انجام مي‌دهيد آگاه است. اسم مرا صنع‌الله گذاشت.

حالا من هر جاي جهان كه كوه مي‌بينم و به يال‌هاي كوه، به صخره‌ها، به قله كوه نگاه مي‌كنم، ياد اين آيه و پدرم و نام خودم و خداوند مي‌افتم. البته من نتوانستم براي باور ديني ملاك عقلاني پيدا كنم. جزو گروه ديگر هستم. همان‌كه ابوالعلاء سروده است:

اِثنانِ أهلُ الأرضِ ذو عقلٍ بِلا

دينٍ وآخرُ ديِّنٌ لا عقل لهُ

مردم زمين (و زمانه) دو گروه‌اند. گروهي عقل ندارند و دين ندارند و گروه ديگر عقل ندارند و ديندارند!»

برايش بيت قبلي ابوالعلاء را خواندم:

هفتِ الحنيفهُ والنصارى ما اِهتدت

ويهودُ حارت والمجوسُ مُضلّله

جنيفيه و مسيحيان سرگردان شدند و راه هدايت را گم كردند. يهوديان سرگشته‌اند و مجوس گمراهند! گفتم: نگاه ابوالعلاء به روايت اهل زمانه خودش بوده است. اما خداوند صانع كه صنع‌الله را آفريد روايت ديگري دارد! صنع‌الله ابراهيم شعر ديگري از ابوالعلاء خواند:

في اللاذقيّهٌ ضجهٌ

مابين أحمد والمسيح

هذا بناقوسٍ يدُقّ

وذا بمئذنه يصيح

كلٌ يُمجّد دينه

يا ليت شعري ماالصحيح

در لاذقيه فرياد احمد و مسيح پيچيده است.

طنين فريادي از ناقوس كليسا و بانگ اذاني از مآذنه مسجد. هر كدام دين خود را ستايش مي‌كند. كاش مي‌دانستم كدام يك درست است!

گفتم: اين همان داستاني است كه انسان جست‌وجوگر هميشه تاريخ و در همه جاي جهان به دنبال حقيقت و شناخت و دريافت آن بوده است. مهم اين است كه نفس جست‌وجو فارغ از دستيابي به زندگي ما معني مي‌دهد. چه كسي حقيقت را مي‌گويد. ممكن است بارقه‌هايي از حقيقت در نزد همگان به تناسب حالشان و موقعيتشان وجود داشته باشد. همان تمثيل بسيار لطيف چيني كه منسوب به مولانا جلال‌الدين بلخي يا شمس‌تبريزي است. البته نه نشاني از اين تمثيل شگفت بسيار زيبا و لطيف در مقالات شمس ديده مي‌شود و نه در فيه‌مافيه! «آينه حقيقت از دست خداوند از آسمان بر زمين افتاد. هزاران هزار تكه شد. هر كس تكه‌اي را برداشت و در آن تكه صورت خود را ديد. گمان كرد حقيقت همان است! همان كه او مي‌بيند. تصوير خودش حقيقت است!»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون