موزه: آشنايي كه ما را از گمگشتگي نجات ميدهد
سيد محمد بهشتي
معمولا در مواجهه با «اشياي روزمره»اي كه ديگر كاربردي ندارد يا اصطلاحا «به دردي نميخورد» ناخودآگاه ميگوييم «جايش در موزه است». اگر مفهوم موزه را درست بشناسيم اين جمله از روي جهل است چراكه موزه محل تلنبار چيزهاي بهدردنخور نيست، ليكن از وجهي ديگر اين تصور نسبت به موزه در كنهاش تصور صحيح و ايبسا حكيمانهاي است چراكه موزه جاي نگهداري چيزهايي است كه دردي از «روزمرّگي» دوا نميكند، يعني موزه دردهاي «پايدار» و «غيرروزمره» را دوا ميكند و به همين خاطر هر آنچيز كه از حيز انتفاع «روزمره»اش خارج شده تازه اين ظرفيت را پيدا ميكند كه به موزه بيايد. معمولا نگاه كاركردي و روزمره به موضوعات ما را از انس با آنها محروم ميكند، بسيار كم پيش ميآيد كه بتوانيم به ابزار و آلات روزمره زندگي نگاهي غيرروزمره داشته باشيم و به عكس حيفمان ميآيد به چيزهايي كه تحت عنوان يادگاري و هديه دريافت ميكنيم، نگاهي كاركردي داشته باشيم و معمولا از آنها در موزه ذهن و دلمان مراقبت ميكنيم تا گهگاه چيزهايي را به يادمان بياورد. به اين معني همه ما موزههاي كوچكي در خانه و حتي در ذهن داريم كه از آن چيزهايي كه برايمان واجد ارزش است و مرور زمان چيزي از ارزشش نميكاهد، نگهداري كنيم. اما خوب است به اين فكر كنيم كه چهچيزي در اين موزههاي خانگي و خصوصي و عمومي هست كه واجد ارزش حفاظت است و آن دردي كه موزه دوا ميكند، چيست.
همه ما در كودكي تجربه گمگشتگي داشتهايم. وقتي گم ميشويم مستاصليم و دچار ترس و اضطراب ميشويم و احساس ميكنيم در تاريكي به سر ميبريم و همهچيز عليه ما و تهديدكننده است. حالتي كه بر ما غلبه كرده است حالتي از «ناپايداري» است و مدام در پي پيدا كردن دستاويزي «سرگردانيم»؛ چيزي كه حسي از ثبات و امنيت به ما دهد. طبيعتا وقتي ناگهان آشنايي ميبينيم گويي آن دستاويز را پيدا و احساس ميكنيم حالا به اتكاي او و در واقع با مركزيت او ميتوانيم بقيه محيط را نيز بشناسيم و در واقع «پيدا شويم». ديدن يك آشنا كافي است كه به تدريج احساس تزلزل و ناپايداري جاي خود را به ثبات و آرامش دهد. دوباره احساس ميكنيم از تاريكي به روشنايي آمدهايم و همهچيز سرجاي خودش قرار گرفته است. براي همين هميشه داشتن يادگارهايي از گذشته كه ما را به ياد خويشتنمان بيندازد به ما حسي از آرامش و ثبات و پايداري ميدهد. وقتي هيچ چيز در اطراف ما رنگي از سابقه مشترك نداشته باشد يا اصطلاحا چيزي را «به جا نياوريم» احساس ناپايداري ميكنيم؛ بيماران مبتلا به آلزايمر حاد معمولا گرفتار همين حالت اضطراب دايمي ميشوند، از همهچيز واهمه دارند و مدام به دنبال چهره آشنايي هستند كه با اتكاي به او قدري احساس پايداري و آرامش كنند. در واقع «به جا آوردن» يك موضوع كمك ميكند كه به تدريج در نسبت با آن موضوع، بقيه جاها و چيزها را نيز به جا آوريم. موزه آنجايي است كه محمل يادآوري است و به احساس پايداري آدمي و جامعه كمك ميكند.
ارزش و اهميت حقيقي موزه را جوامعي كه پايدارترند، بهتر درك ميكنند؛ جوامع ناپايداري كه دردشان «درد روزمرّگي» و رساندن امروز به فرداست از ديگر جوامع به موزه نياز بيشتري دارند ولي متاسفانه اين نياز را كمتر حس ميكنند. در چنين جوامعي اگر موزهاي هم پديد ميآيد معمولا از حقيقت موزه دور است؛ يعني موزه در جوامع ناپايدار و سرگشته است كه انبار اشياي قديمي و به دردنخور تصور ميشود. اگر جامعه ناپايدار طبيبان دلسوزي داشته باشد حتما ايجاد موزه را براي رساندن جامعه به پايداري پيشنهاد ميكنند. ليكن جامعه ما گويا از خير طبيبان گذشته است و خودش شروع به درمان خودش كرده است. بدنه جامعه ايران خودش رفتهرفته احساس نياز به ايجاد موزه كرده است براي همين ميبينيم كه موزههاي خصوصي رفتهرفته دارند حضور پررنگتري پيدا ميكنند. در جامعه ما احساس نياز به موزه نشانه تقاضاي رسيدن به پايداري است و اين علامت بهبود است.