• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۳ خرداد
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3494 -
  • ۱۳۹۵ دوشنبه ۱۶ فروردين

در ستايش فيلم «خشم و هياهو»

عليه فراموشي

ساسان آقايي

اين داستان از ماجراي مردي آغاز مي‌شود كه مشهور بود؛ مشهور و محبوب و احتمالا با ويژگي‌هاي دهه 60 كمي هم جذاب. اين داستان با ماجراي زني تمام مي‌شود كه گمنام بود؛ گمنام اما عاشق و هميشه زيبا چه در آن روزها و چه در آن پاييز سالِ سرد كه به‌دار آويخته شد. فصل‌هاي مياني اين داستان با زن دومي ورق مي‌خورد كه بي‌نام بود؛ بي‌نام و مقتول كه هميشه در سايه زندگي كرد تا آن روزي كه با «كارد آشپرخانه» شريان حياتش را بريدند. از تمام اين داستان كه در ابتدايش مي‌خوانيم؛ «تمامي ماجراهاي آن غيرواقعي هستند» دو زن داريم كه مرده‌اند و يك مرد كه مانده، از اسب افتاده اما انگار از اصل نيفتاده و خب زندگي هم ادامه دارد، اين سرزمين هم فراموش‌كار است و شايد بشود تا چند سال ديگر همه‌چيز را از نو ساخت. به نظر منصفانه نمي‌آيد كه آن دو زن بميرند و اين يكي قسر در برود اما دادگاه‌هاي زميني، علم لدني ندارند كه بتوانند از غيب خبر گيرند و همه‌چيز را كشف كنند. قاضي، برگه‌هاي بازجويي را مي‌خواند، شهود را احضار مي‌كند و در دايره «امكان» مي‌كوشد بر تاريكي حقيقت، روشنايي بپاشد اما هميشه احتمال «خطا» وجود دارد، همواره ممكن است كسي را جاي كس ديگري بگيرند و هزار بار در داستان‌ها و فيلم‌ها و واقعيت ديده‌ايم و شنيده‌ايم كه روند تحقيقات هر چقدر هم دقيق باز مي‌تواند ره به
 اشتباه بپويد.
 گفته‌اند كه سر بي‌گناه بالاي‌دار نمي‌رود اما نگفته‌اند كه هميشه هم سر گناهكاران بالاي‌دار مي‌رود و مرد اين داستان يكي از همان سرهاي خوش اقبال را دارد كه مي‌جنبد اما مكافات نمي‌بيند، پس آسان از مهلكه و زندان و محاكمه و‌دار مي‌گريزد و آنقدر بروبيا دارد كه خيلي زود به جامعه بازگردد؛ هنوز مشهور است اما احتمالا ديگر محبوب نيست و چه نيازي به دومي، خيلي جاها همان اولي كارش را راه مي‌اندازد، اگر كمي صبور باشد هم ، چند سال ديگر آب‌ها از آسياب و نام آن دو زن داستان از سكه و سنگ‌هاي قبرشان از درخشش مي‌افتد، فراموش مي‌شوند اما او هنوز نفس مي‌كشد و داستان خودش را به روايت خودش بازمي‌آفريند. جامعه فراموشكار، جامعه بخشنده، مردمي با اين قلب‌هاي بزرگ و فراخ كه به خيلي محكوم‌تر از او حتي راي داده‌اند، هميشه آغوش‌شان به روي گناهكاران باز است؛ تنها كافي است كمي تكيده باشيد و مظلوم، جاي جلاي شهرت‌تان را چين و چروك رنج بگيرد و آن‌وقت جامعه از خود مي‌پرسد كه درس‌هاي ماندلا پس براي چيست و به مرور شما را با خاطرات خوبش به ياد مي‌آورد نه با آن دو قرباني استخوان پوسيده در گور؛ اين فرمول هميشه جواب مي‌دهد!
درباره خيلي‌ها جواب داده، خيلي وقت‌ها هم جواب داده اما گاهي هم ممكن است كه «خرمگس» روي شيريني زندگي بنشيند و به ياد همه بياورد كه چه گذشته است. «خشم‌وهياهو» خرمگس معركه است،كارزاري است عليه فراموشي روايتي كه پايان خوشي نداشت، كه آخرش آدم بدهاي داستان نه معلوم شدند نه محكوم و تنها قربانيان آن، دو زن بودند كه پاي قهرمان داستان سوختند. خشم و هياهو را بايد ديد و ستود براي اينكه وجدان را به محاكمه مي‌كشد، زخم گذشته را تازه مي‌كند و نمي‌گذارد يكي به همين آساني «قسر در برود» و «روايت خودش را بنويسد» و كاش «خشم و هياهو»هاي ديگري هم در اين سرزمين ساخته شوند كه داستان‌هاي واقعي آن روزها را با روايت‌هاي شيك و كاذب اين روزهاي ده‌ها «خسرو»ي ديگر تاخت بزنند، بگذارند حقيقت همان‌گونه كه هست جاري شود؛ اين داستان از ماجراي مردي آغاز مي‌شود كه مشهور بود، مشهور به اينكه دو زن را چه آسان قرباني خودش كرد...

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون