خوب سوگواري كرديم
پيام رضايي
سرانجام بيستم تيرماه عباس كيارستمي با حضور دوستان و علاقهمندانش، به خاك سپرده شد. كيارستمي ما خوابيده در تابوت چوبياش مجبورمان كرد باور كنيم كه واقعا و واقعا تمام شد. ديگر او هرگز فيلمي نخواهد ساخت. هرگز در هيچ جشنوارهاي فيلم تازهاي از او نخواهيم ديد. وگرنه ما كه عادت داشتيم. به حسرت ديدن او و فيلمهايش در جشنواره عادت داشتيم. عباس كيارستمي اينبار هم با عادتهاي ما در افتاد، اما اينبار ديگر به قيمت جانش. او با عادت ما به نديدنش درافتاد و جنازهاش را روي دستمان گذاشت. ما هم مگر چه كاري از دستمان برميآمد؟ مگر هميشه چه كاري از دست ما برآمده؟ دست ما درد نكند كه خوب سوگواري كرديم. زياد نبوديم، اما خوب سوگواري كرديم.
گفتند به وصيت خودش قرار است از كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان تشييع شود و البته كه ما عادت كرده بوديم هنرمندان را از تالار وحدت بدرقه كنيم. آنقدر در اين تالار، جنازه روي دستمان بردهايم كه همهجايش بوي مرگ ميدهد. اما او كه همه نيست. با همه فرق داشت. كسي كه شيفته زندگي بود، رفتنش هم بايد فرق داشته باشد ديگر. شايد بهتر باشد از حضور اهالي سينما در اين بدرقه كمتر حرف زده شود. شايد بهتر باشد به همين اكتفا كنيم كه همه بودند. آنها يك پدر را از دست دادند و خودشان بهتر ميدانند چه ستوني از سينماي ايران فرو ريخت. آنها همخون و همخانوادهاش هستند. ميدانند اين پدر با فيلمهايش، با اعتبارش، با نخلش چطور بر سر اين سينما سايهباني كرد. سياسيون هم بودند. نمايندگان مجلس، فرستاده ويژه رييسجمهور، رييس سازمان سينمايي و... هرچند حال همهشان با هميشهشان فرق داشت. ما اين گروه هنرمند را پيشتر هم ديده بوديم. در همين سوگواريها و تدفينها. اما اينبار يكچيزي، شايد يك جور آگاهي مضاعف وجود داشت. انگار ميدانستند چه خاكي بر سر سينما شده. براي همين آگاهي بود كه سهشنبه در بزرگداشت فيلمساز فقيد همهشان گريستند. بيهيچ خجالتي از اين گريستن. بهمن فرمانآرا گريست، داريوش مهرجويي گريست و خيليهاي ديگر. گريهاي واقعي بر واقعيتي كه جامه عزا بر تن سينما پوشاند. اما اين مردم نازنين! آنها بودند كه در سكوت، آرام سوگواريشان را كردند. دست به گوشيهايشان نبردند و احترام نگه داشتند. سلفي هم نگرفتند. شلوغبازيهاي نخنمايي كه جاي سوگواري نميگذارد هم در نياوردند. دست اين مردم نازنين درد نكند. چهرههاي در هم، از اندوه درونشان خبر ميداد و فقط به خالق «خانه دوست كجاست»، به خالق «باد ما را خواهد برد» فكر ميكردند. آنها فقط آمدند و حجم اندوهشان را با خودشان آوردند. وقت رفتن هم سنگين رفتند و حرف پرستويي را حرمت گذاشتند: «ممنونم كه همراهي كرديد اما بگذاريم در ادامه مسير خانوادهاش با او خلوت كنند. به خلوتشان احترام بگذاريم و تا لواسان نرويم». عباس كيارستمي خفته در تابوتش، در ميان اشكها و اندوهها، به لواسان رفت. به سمت خاك. خاك پذيرنده. و او رفت و آنها كه آمده بودند هم ميروند و اندك اندك بناي كانون پرورش فكري هويدا ميشود.
بنايي كوچك و ساده كه خانه امن گنجينهاي از بزرگترين هنرمندان اين كشور بود. نوعي راز زيستن در اين بنا هست. يك روح كودكانه روشن. شكلي از ستايش زيستن. شايد همين باشد. همين زندگي. شايد براي يادآوري همين زندگي جاري است كه كيارستمي ما را اينجا دعوت كرد. شايد خواست مرگ را به سخره بگيرد. كه گرفت. باز هم اين آقاي استاد عباس كيارستمي با عادتهاي ما شوخي كرد. باز هم نگذاشت ما كاري را با دل راحت انجام بدهيم. باز هم يكجوري كه نفهميم ما را به راه خودش برد.اي آقاي كيارستمي! چه ميكني با ما! بعد مرگ هم كوتاه نميآيي!