مرد ديروز
محسن استادعلي
مستندساز
صداي زوزه باد و خشخش برگها، آسمان آبي و نغمه پرندگان و پروازشان، كوههاي بلند و مزرعهاي كه سبزي آن خيرگي چشمها را موجب ميشود. كندوهاي عسل، يكييكي پشت سر هم رديف شدهاند و زنبوردار در حال سركشي و رسيدگي به آنان است، نيش ميخورد و دست را پس ميكشد ولي صبوري ميكند و آرام ميشود و دوباره شروع ميكند.
زنبورها نوازش ميشوند و بيپروايي ميكنند؛ انگار اين دستها را از آن خود ميدانند و مرد را ملكه ملك خويش ميپندارند.
پيرمرد خوش ندارد كه حتي هنگام باز كردن در صندوقها، لباس مخصوص را بر تن كند و آرامش و تمركزش را در گروي حضور بيواسطهاش با اين حشرات ميداند.
در خلوت، با آنها حرف ميزند و كلام آنها را با دقت ميشنود، پدرانه آنها را مينگرد و با سعهصدر تيمارشان ميكند، زنبورها را عزيز خطاب ميكند و در گوششان چيزي را زمزمه ميكند، به دقت آمار آنها را ميگيرد و در ميان هزاران حشره، تلفات يكييكي آنها را متوجه ميشود و ميداند؛ رابطه غريبي كه حسرتي عميق را با خود به همراه دارد.
اين چهره و اين متانت، رخ ديگري دارد كه پرده دوم فيلم مستند «چوپان زنبور» ساخته «بابك بهداد» آن را برايمان عيان ميكند.
آن گلهدار زنبور و آن كشاورز سرزنده، آن شاعر زمينهاي سرسبز، آن پيرمرد فرتوت ولي برنا، شيخي است عمامه به سر و عبا به دوش، پير ديرمحله و صاحب محراب مسجد بازار؛ او سالهاست از نجف مهاجرت كرده و در شهر قم روزگار ميگذراند.
با آنكه مورد وثوق همگان است و درجات را يكي يكي پشت سر گذاشته، آگاهانه كرسي وعظ را به ديگري سپرده و عطاي سياست را نيز به لقايش بخشيده است و خود، پشت ميز چرخ خياطي مينشيند و عبا و لباده ميدوزد تا هم كسبي كند و هم از عالم روحانيت به دور نباشد.
كار روزانهاش كشاورزي و پرورش زنبور و به عمل آوردن عسلي طبيعي است و مشغول كار يدي است و ميانه روز را با دوك و ماسوره و هنر دوخت و دوزش، سر ميكند.
حاشيههاي عبا را با دقت كوك ميزند و درزهاي لباده را با جان و دل ميپوشاند و قباهاي دوخته شده را يكييكي اُتو ميكند و بر چوب ميزند و بالاخره، مشتري را راضي نگاه ميدارد و او را با احترام بدرقه ميكند.
گويي ميز چرخ خياطي، منبر اوست و كمصحبتي، خطبههاي دلنشينش؛ سجادهاش پارچههاي خام عبا و قبا است و روزياش، شيشههاي عسلهاي كوهي دسترنج خويش.
كمتر صحبت ميكند و بيشتر در گير و دار كار است، به قول خودش اگر ساعتي بيكار بنشيند، جنوني آني بر او حادث ميشود.
براي آزادي و استقلال در سال پنجاه وهفت جنگيده ولي وقتي نوبت به تقسيم مناصب رسيده است، همه ميزها را براي خود كوچك شمرده و آرامشي جاوداني را براي خانوادهاش بقا بخشيده است.
سكون و آرامش و مهرباني از جنس او را گويي سالهاست در هيچ زن و مردي نديدهايم، شايد فقط در سالهاي دور و در كتابهاي درسي؛ صورت و سيمايي كه دوست داري تا ادامه يابد در تصوير تمام آدمهاي شهري كه در آن زندگي ميكني.
زندگي او در يك مغازه چهار در چهار و ما بين تار و پود پارچههاي رديف شده در قفسههاي ديوارهاي نمور آنجا، خلاصه شده و وقتي با عشق اين مرد درهمتنيده ميشود، مظاهر دين جلوه ديگري را بر تن روحانيون نمايش ميدهد.
چرا كه اين تكه پارچه، ديگر پارچه ديروز نيست، شيخ با هر دوختي ذكري گفته و با هر كوكي، نجوايي كرده است.
او رسالتش از دين را در جاي ديگري ادا ميكند و عبادتش را با كار عجين ميداند، سخنوري را در سكوت ميداند و ذات مذهب را در عدالت و مهرباني، توامان.
اگر زمان در ساعاتي از روز برايمان ايستا ميشود، براي حاج عبدالامير هشتاد و چهار ساله، زمان در حال جهش است، سكون وقت را بر نميتابد، شايد براي او زمان رو به پايان است.
ساعت هشت شب ميشود، رو به آينه ميايستد، محاسنش را شانه ميكند، عبا را بر تن و عمامه را بر سر ميگذارد، عطري را بر صورت و لباس ميزند و كركره مغازه را پايين ميكشد؛ ولي به مسجد نميرود. سركشي شبانه بر كندوها و نظارت بر احوالات صندوقهايي كه به مراقبت بيشتري نيازمندند؛ در آن ساعت از شام، از واجبات زندگي اوست و شايد نماز شب را به گونهاي ديگر و جايي ديگر به جا ميآورد.
اذان صبحش صداي بلبلان حياط خانهاش است كه با آبي تازه به استقبال قفس آنها ميرود، با آنها ميخواند و مست صداي آواز هستي ميشود و دوباره آغاز ميكند زندگي را در قامت يك روحاني، البته از جنسي ديگر.
حاج عبدالامير فاضلي، نمونه و مصداقي است از كساني كه رداي دين را بر تن كرده و معناي ديانت را در كالبد زندگي و جنب و جوش آن براي خود تفسير كرده و جان بخشيدهاند.
مثل او كم داريم.