درد
علي شمس
نمايشنامه نويس
آقاي درمانگر نشسته بود روبهروي مرد. مرد تاس بود و آقاي درمانگر انگشتانش را محكم روي سر مرد ميخلاند و پوست سرش را چروك ميداد. مرد بايد سر درد بدي داشته باشد. تنها چيزي كه ميتوانست پلكهاي مرد را آنجور بپراند و كاسه چشمها را خون بيندازد همين درد بود. زور درد اگر شكل داشت مثل بخار از گوشهايش بيرون ميزد. مرد بيتاب با ناله زير دستهاي محكم درمانگر گفت «دكتر جان بفرستش بره جاييكه يزيد رفت، بيپيرو» درمانگر با انگشت روي كله مرد ضرب گرفته بود. و آرام با سرانگشت تقه ميزد. «دكتر جان امون بريدهها. پدرم دراومده. بدوفن، ايپو بدوفن، ژلوفن، دوا گلي. سي او تخمه نسترن هر چي بگي خوردم. پريروز از زور درد تو يه روز شش تا ژلوفن خوردم. خوب كه نشد هيچي معدهام ورم كرد. حالا هم سرم هم وسطم دِ بدرد» درمانگر سر مرد را به جلو خماند و پس سرش را فشار داد. مرد توي خودش قوز كرده بود. درمانگرگفت مرد را دردي اگر باشد خوش است و دو قطره روغن كركس روي سرمرد كه با درد خوش نبود ريخت و اجازه داد تا روي ستون فقرات ليز بخورد. با تمام كف دست روغن را در تمام سر و گردن مالاند.
به گيجگاه رسيد و از دو طرف انگشتهاي سبابه را مثل دريل در مدخل فرضي چرخاندن گرفت. گفت بهتري؟ مرد گفت «نه والا. همچين تير ميكشه كه نگو. خيلي دردش زياده. دكتر دستم به دامنت. تو آخرين اميد مني. خوبم كن.» درمانگر جاي سبابهها را با شصت عوض كرد و با فشار توي گيجگاه مرد فرو فرستاد. به استخوانهاي كنار جمجمه فشار آورد و با سبابهها از مركز پيشاني بهطور قرينه تا كنارهها پوست را مالش داد. مرد اشكي از چشمش افتاد. «دكتر خيلي درد داره. اين چيزا فايده نداره.» دكتر سوزنها را آورد. سوزن اول را آرام فرو كرد. درد نگذاشت مرد درد سوزن را بفهمد. سوزن دوم را هم همانجا كنار اولي فرو كرد. سومي را به فاصله كمي از آن دو تا چكاند و همينطور در عرض نيم ساعت سمت چپ سر مرد پر سوزن شد.
درمانگر از مرد خواسته بود چشمهايش را ببندد و يك حوله خيس روي چشمهاي مرد گذاشته بود و بعد با چشمبند جاگيرش كرده بود. مرد صاف و سيخ نشسته بود و تكان نميخورد. از لبش كه گاهن زير دندان ميرفت ميشد فهميد درد يكهو زبانه ميگيرد و تيز عبور ميكند. دكتر چند سوزني هم در نخستين استخوان ستون فقرات فرو كرده بود و چند تايي رگ پس سر مرد را از روي شانه تا گردن گرفته بود و يكي از آنها را آنقدر فشار آورده بود كه تا حتي قلنج مرد هم شكسته شده بود. گفت حالا چي بهتري؟
مرد كه با صداي دكتر جرات ناله پيدا كرده بود. گفت دكتر سمت چپ سرم دردش خيلي بيشتر شد. از پوست تا بصل النخاعم تير ميكشه. بدترم كردي كه دكتر. دست به شكمش گذاشت و گفت «باد كرده» آخ آخي كرد و خواست به خودش بپيچد كه درمانگر نگذاشت. «دكتر همون ژلوفن رو بده بخورم» درمانگر چشمبند مرد را برداشت. سوزنهاي فرو رفته را درآورد و به مرد گفت تا سرش را بشورد.
مرد شست و درد كشيد. «يعني دكتر از تو هم كاري بر نيومد؟ خب من چه خاكي به سر كنم با اين درد» دكتر گفت: «من تا همينقدرشو بلد بودم. درد تو معلوم نيس چيه؟ درد اينقدر سمج و نرو!» مرد شكمش را ماليد و ناليد «دكتر گفتم كه تو آخرين اميد مني من با درد ازين در بيرون نميرم.» درمانگر چه ميتوانست بكند به جز همه آن چيزي كه تا آن لحظه كرده بود. چشمش به نگاري توي ويترين افتاد. بيرون آورد و داد به مرد تا دود بگيرد. خودش چاق كرد و آتشش را گل انداخت. مرد دود گرفت. درد رفت. درمانگر گفت: زهر است غم جهان و ميترياكم.