آن درخت توت
عباس جمالي
بازيگر
وسط ميدانِ درختي بود. تنهدار بود. آنقدر كه هرسش كار ده تا آدم بود. شاخههايش ميدان را، خيابان دور ميدان را تا پياده روهايش را سايه ميانداخت. شبهاي تابستان محله با قابلمههاي آششان و كتلت و گه گداري هم برنج زير درخت توت ميدان درختي بساط ميكردند. ما هم كه دنبال هم ميكرديم يك مرتبه ميديديم پايمان وسط ظرف آش است يا ميخورديم به قليانهاي چاق شده و زير اندازها را سوراخ ميكرديم.
روزهاي تابستان هم كه پاتوق پيرمردهاي بازنشسته بود. پيرمردهايي كه پنجاه و هفت و فروردين دود ميكردند و سرشان را مدام براي گله و شكايت از زمانه تكان ميدادند.
ظهرهاي تابستان هم دور تا دور حوض خزه بسته وسط ميدان پر ميشد از تي شرتها و شلوارهاي رها شده در چمن. ما همه لخت با شرتهاي پاچه دارمان در حوض سر همديگر را فرو ميكرديم در آب. سايه پهن توت آب را ولرم نگه ميداشت.
يك شب به رسم معمول كه مهدي كپل دنبالمان كرده بود ما هم هن هن داشتيم فرار ميكرديم، ديديم ناصر كبابي ايستاده داد ميزند همه گوش كنيد همه گوش كنيد؛
بشين بچه توله سگ.
گفت خبر اومده ميخوان درختو قطع كنن. ما كه نميگذاريم ولي خواهشا شبها كه ميايم جمع ميشيم كسي بحث سياسي نكنه. بحث سياسي را نخستين بار من آن جا شنيدم، نميدانستم چيست فقط فهميدم هر چه هست با درخت توت وسط ميدان ميانه خوبي ندارد.
شب هم كه از آقا، پدرم پرسيدم گفت چيز بدي است به بابا جان گفتم مثل چي؟ گفت مثل فحش خوار و مادر. آقا دور همان ميدان اتوشويي داشت. من ميديدم ناصر از مغازهاش هر روز و هر روز ميآيد در مغازه آقا ميروند آن پشت، قاطي لباسهاي چرك تلمبار شده پچ پچ ميكنند. تا يك روز يك كاغذ نوشتند و محله امضا كردند تا بدهند به شهرداري ناحيه تا درخت توت را قطع نكنند. نامه را دادند آقاي دبيري بنويسد كه مغازه خطاطي داشت دور ميدان.
هميشه خدا هم پشت ميزش سرش خم روي كاغذهايش بود و صداي قيژ و ويژ قلمش بلند بود. هيچوقت هم يك دستمال نمناك به روي گرد و خاكهاي مغازه نميكشيد. نخستين امضا را هم از آقاي پيله وريان گرفتند كه پدر دو شهيد بود. شبانه هم به نوبت يكي از اهالي در ميدان ميخوابيد تا شبانه نيايند قطع كنند. شبهايي كه نوبت آقا ميشد خودم را به زمين و زمان ميزدم كه من هم بيايم بخوابم ميگفت نه، مادر هم من را از وسط حياط جمع ميكرد و هر بار هم ميگفت هفته بعد ميگم ببرتد ذليل مرده. يك روز صبح همان تابستان كه آمديم با آقا در مغازه را باز كنيم آفتاب همه ميدان را خيابان دور ميدان را و پياده روهاي اطراف ميدان را گرفته بود. ناصر هم با صورت خونآلود زار ميزد كنار تنه بريده درخت توت.