دارالمجانين- 7
بازرگان حكايت سعدي
علي شروقي
روزنامهنگار
انصافا حقش را خوردهاند كه در قرن هفتم، وقتي هنوز خبري از رمان و داستان كوتاه نبوده، احضارش كردهاند به عالم ادبيات. اگر در قرن نوزدهم ظهور ميكرد داستايفسكي حتما جايي از رمانهايش را به او اختصاص ميداد. شايد اصلا بر مسند شخص كارامازوف پدر تكيه ميزد. از چشم داستايفسكي هم اگر ميافتاد احتمالا چخوف رهايش نميكرد. چخوف هم اگر تحويلش نميگرفت يك نويسنده روس ديگر سراغش ميآمد. اين بازرگان ماخوليايي حكايت بيستودوم باب سوم گلستان سعدي، هم او كه سعدي شبي در جزيره كيش با او هم صحبت ميشود، بهقدر كافي پرچانه و مجنون هست كه چشم يك نويسنده روس قرن نوزدهمي را بگيرد. البته قطعا در جايگاه قهرمان دوستداشتني يك داستان نميتوانست بنشيند. ممكن بود رييس شكمگنده يك اداره باشد در قصهاي از نيكلاي گوگول كه بياعتنا به فلاكت كارمندش از سر شكم سيري پرحرفي ميكند. يا همان داماد از خود متشكر خانواده در نمايشنامه «دايي وانيا»ي چخوف. قرن نوزدهم هم اگر به او بياعتنايي ميكرد در قرن بيستم حقش ادا ميشد. ممكن بود زمينداري طماع در رماني از ويليام فاكنر باشد. يا شخصيتي در يك نمايشنامه آبزورد از ادوارد آلبي يا ممت. حتي پوتزوي «در انتظار گودو»ي بكت هم شباهتهايي كمرنگ به او ميبرد. در ايران اكبر رادي بعيد نبود به او گوشه چشمي نشان دهد، منتها نه با همان طنازي سعدي. بهرام صادقي اما قطعا حق مطلب را در موردش ادا ميكرد. مرد چاق داستان «ملكوت» بيشباهت به اين تاجر نيست. براي «چرند و پرند» دهخدا هم لقمهاي دندانگير ميتوانست باشد. نويسندگان «متعهد» اما هيچ با او سر شوخي نداشتند. يحتمل اگر به تورشان ميخورد از او يك منفور مطلق ميساختند كه بيبرو برگرد بايد به اشدمجازات محكوم شود. بر مسند «حاجي آقا»ي داستان هدايت هم احتمالا خوش مينشست. همچنين بر آن جايگه كه روستايي يكشبه به نان و نوا رسيده «اسرار گنج دره جني» ابراهيم گلستان تكيه زده بود... نه، پايش به هيچ كدام از اين عوالم نرسيد اما در جاي خودش، در همان حكايت قرن هفتمي سعدي، چنان
قرص و محكم نشسته كه انگار نه انگار اين همه با ما فاصله دارد. پس انگار حقش، برخلاف آنچه اول اين نوشته به ضرس قاطع اعلام كردم، زياد هم ضايع نشده. سعدي در چند سطر، فشرده و موجز، حقش را چنان ادا كرده كه رد حضورش را در سراسر تاريخ قصهپردازي تا به امروز به جا گذاشته است: «بازرگاني را ديدم كه
صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده و خدمتگار. شبي در جزيره كيش مرا به حجره خويش برد. همه شب ديده بر هم نبست از سخنان پريشان گفتن كه فلان انبازم به تركستان است و فلان بضاعت به هندوستان و... » بازرگان همينطور ميگويد و ميگويد و به هم ميبافد و الحق كه نثر آهنگين سعدي اينجا خوب به كار در آوردن پريشانگوييهاي پيوسته و ديوانهوار بازرگان ميآيد: «گوگرد پارسي خواهم بردن به چين كه شنيدم عظيم قيمتي دارد و از آنجا كاسه چيني به روم آورم و ديباي رومي به هند و فولاد هندي به حلب و آبگينه حلبي به يمن و برد يماني به پارس و ازان پس ترك تجارت كنم و به دكاني بنشينم.» اين شخصيت داستاني را در هوا بايد زد. در تاريخ ادبيات داستاني كم نيستند شخصيتهايي كه نسبشان، بيآنكه خالقانشان بدانند، به همين بازرگان طماع پريشانگوي حكايت سعدي ميرسد و خود اين بازرگان هم البته لابد بدون پيشينه نيست اگر برويم و خوب تهوتوي ادبيات كلاسيكمان را درآوريم. گوشه و كنار ادبيات كلاسيك ايران را اگر خوب بگرديم يحتمل از اين دست ديوانگان باز هم يافت ميشود.