نشست «هابرماس و روشنفكران ايراني» با سخنراني قانعي راد، زارع شيرين كندي،شجاعي و بهرام
هابرماس و ايرانيان
عاطفه شمس - محسن آزموده
سياست مقاومت در ايران در دهههاي ۴۰ و ۵۰ شمسي خواسته و ناخواسته و در فضاي جنگ سرد، تحت تاثير انقلابيگري چپ قرار داشت؛ اين الگوي انقلابي نه تنها مبارزان و تحولخواهان چپ و غربي بلكه حتي روشنفكران و مبارزان مسلمان را نيز تحت تاثير خود قرار داده بود. پس از فروپاشي اتحاد جماهير شوروي و جنگ سرد، فضاي جهاني از انديشههاي دوقطبي فاصله گرفت و اين دوران شرايط مناسبي را براي گسترش آراي يورگن هابرماس فراهم ساخت. اوايل دهه ۷۰ شمسي يك نقطه عطف براي توجه به انديشههاي هابرماس است. در كنار تعارض جريانهاي فكري هايدگري و پوپري در ايران، در آن سالها جريان فكري ديگري در حال رشد بود كه اينبار منشا الهام خود را در آراي هابرماس، فيلسوف و جامعهشناس آلماني جستوجو ميكرد. كتاب «هابرماس و روشنفكران ايراني» نوشته علي پايا و محمدامين قانعيراد كه پس از ۱۰ سال ممنوعيت انتشار به همت طرح نقد به چاپ رسيده است؛ نسبت انديشه ۱۶ نفر از روشنفكران ايراني با آرا و افكار هابرماس را مورد بررسي قرار داده و روشنفكران و انديشهورزان مورد مصاحبه را در قالب سه حلقه معرفي كرده است: حلقه مركز تحقيقات استراتژيك، حلقه ارغنون و روشنفكران ايراني مقيم خارج. چندي پيش نيز نشست نقد و بررسي اين كتاب با حضور محمدامين قانعيراد، عضو هيات علمي مركز تحقيقات سياست علمي كشور و مولف كتاب «هابرماس و روشنفكران ايراني»، محمد زارع شيرين كندي عضو هيات علمي دانشنامه جهان اسلام، مالك شجاعيجشوقاني استاد فلسفه پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي و معصومه بهرام مدرس دانشگاه در رشته فلسفه برگزار شد. گزارش اين نشست را در ادامه ميخوانيد.
اين اثر يك تجربه اوليه و در عين حال ناقص و سقطشده است. ما به همراه آقاي پايا طرحي را تعريف كرده و تصميم به انجام آن گرفته بوديم با اين عنوان كه نحوه مواجهه روشنفكران ايراني با انديشمندان و نظريه پردازان بزرگ جهاني چگونه بوده است، چگونه اين انديشهها را ميشناسند، تقسيم ميكنند و چگونه توانستهاند آنها را به كار بگيرند. به عبارت ديگر قصد داشتيم در اين اثر، تاريخ انديشههاي مدرن در ايران معاصر را از دو منظر مورد بررسي قرار دهيم، بنابراين، آقاي پايا از منظر فلسفه و انديشه به اين موضوع نگريسته و من از رويكرد جامعهشناسي و بيشتر جامعهشناسي معرفت، اين موضوع را بررسي كردهام تا بفهمم كه چگونه اين انديشهها در اين كشور شكل پيدا ميكند و چگونه ميتوان آن را تبيين كرد. معمولا يك ديدگاه وجود دارد كه بسيار نيز مطرح ميشود مبني بر اينكه اين انديشهها وارداتي هستند و ما نياز به شكل گرفتن انديشههاي بومي داريم. خود جامعهشناسي را نيز پديدهاي وارداتي ميدانند و
نظريه پردازاني مثل هابرماس و ديگران نيز از دوركيم در عرصه جامعهشناسي گرفته و شايد از كنت به بعد تا نظريه پردازان متاخرتر را افرادي ميدانند كه وارد شدهاند؛ مثل ورود يك كالا و چنين طرز تلقياي وجود دارد. مسالهاي كه ما در اين كتاب بررسي كردهايم اين است كه آيا انديشههاي غربي نيز مانند كالاهاي وارداتي هستند و فرآيند ورود، نهادينه شدن و به كارگيري آنان در جامعه چگونه است. ميتوان قواعدي را استخراج كرد كه توضيح دهد يك انديشه تحت چه شرايطي در جامعه اخذ ميشود و مورد پذيرش قرار ميگيرد و بر اساس آن، يك روشنفكر ايراني احساس ميكند هايدگري، هابرماسي يا فوكويي است. ميتوان قواعدي را استخراج كرد و گفت اين قواعد جابهجايي انديشه از كشور مبدا به كشور مقصد است. در واقع، اين انگيزه ما براي ورود به اين كار بود.
حلقههاي بررسي انديشه هابرماس در ايران
براي من عجيب بود كه در مصاحبهاي كه با دكتر بشيريه درباره انديشههاي هابرماس داشتيم، دقيقا مطابق بررسيهاي ما در قالب سه حلقه به انديشههاي هابرماس پرداخت. حلقه اول، مركز تحقيقات استراتژيك بود. يكي از حلقههايي بود كه به رشد آثار، انديشهها، ايدهها و مفاهيم هابرماسي در فضاي ايراني كمك بسياري كرد. در دومين حلقه كه نام آن را ارغنون گذاشتهايم بهطور روشن، كساني مثل اباذري، پاينده، مراد فرهادپور و علي مرتضويان حضور دارند كه مجله «ارغنون» حاصل كار آنها بود. سومين حلقه نيز شامل انديشمندان ايراني مقيم خارج مانند شاهرخ حقيقي و نيكفر بودند. هر يك از اين افراد بنا به انگيزهاي به طرف انديشههاي هابرماس آمدهاند اما نكته عجيب براي من اين بود كه افرادي كه درون حلقه مركز تحقيقاتي استراتژيك فعاليت ميكردند به وساطت حسين بشيريه به دانشگاه متصل ميشدند و برخي از اينها بعدا دانشجوي علوم سياسي شدند و به تعبيري مهاجرت معرفتي از علوم مهندسي به علوم انساني و
علوم سياسي. كساني كه تجربه انقلاب و جنگ را دارند و در سالهاي آخر جنگ، نزديك به دهه 70 اين تجربه را پيدا ميكنند كه فضاي فكري ايران نياز به تئوري، انديشه و مفهوم دارد و اين مفاهيم را ميتوان در حوزه علوم انساني پيدا كرد. اينها كساني بودند كه با بشيريه كار كردهاند و نيز جزو 16 نفري كه ما با آنها مصاحبه كردهايم.
شناسايي قاعده شكلگيري گفتمانها
نكته جالب براي من اين بود كه زماني كه ما براي مصاحبه نزد بشيريه رفتيم - مصاحبهها در سالهاي 83 و 84 انجام شده است- هابرماس به ايران آمده و رفته بود، بين بشيريه و مركز استراتژيك تا حدي فاصله افتاده بود، سالهاي آخر حكومت اصلاحات سپري ميشد و از سوي ديگر، اصلاحات تا حدي از سوي برخي گروهها تحتفشار قرار گرفته و گروههاي ديگري نيز بحث عبور از رييس دولت اصلاحات را مطرح كرده بودند. برخي هابرماس را كهنه كرده و به فوكو، لكان، دريدا، بودريار و مانند آنها ميپرداختند. خود بشيريه نيز هابرماس را پشت سر گذاشته، بيشتر فوكويي شده، كتاب معروف فوكو «فراسوي پديدارشناسي و ساختارگرايي» را ترجمه كرده و در سيستم فكري او نيز تغييراتي ايجاد شده بود. وقتي نظر او را درباره افرادي كه در مركز تحقيقات استراتژيك تحت آموزش او بودند پرسيديم، پاسخ داد آنها عدهاي فرصتطلب بودند و بحث نزاع قدرت در ميان بود. جريانهاي سياسي بودند كه هم از دموكراسي و هم از هابرماس به نحوي ابزاري استفاده كردند. در ايران اصلا سنت فكرياي در اين زمينه وجود نداشت و ناگهان يك جنبش سياسي ايجاد شد كه به دنبال ايدئولوژي بود. شايد نه به نحو پراگماتيستي بلكه به نحوي فرصتطلبانه بود كه از اين انديشهها استفاده كردند. سابقه فكري افرادي كه درگير اين مساله بودند اسلامگرايي بود اما يكباره از آن پيشينه اسلامگرايي به اين سمت آمدند. در واقع، بشيريه، اين حركت را مشكوك، غيرصادقانه و ابزارگرايانه تحليل كرد. من به عنوان يك جامعهشناس معرفت، اين سخن را از ايشان قبول نميكنم و اينكه چنين تحليلي از روند توسعه يك انديشه داشته باشيم و آن را فرصتطلبي بدانيم. اين نشناختن قاعده شكلگيري گفتمانها است. ما در اين كار 16 مصاحبه انجام دادهايم اما واقعيت اين است كه اين كار و قاعدهها، تازه بعد از اين مصاحبهها، بايد به نحو ديگري آغاز شود و تحليل كنيم كه چگونه ميتوان به قواعدي كه پيشتر گفتم، رسيد. من در فرهنگ امروز شماره 12، مطلبي را با عنوان «هابرماس و روشنفكران ايراني؛ دويدن بين نظريه و سياست روزمره» منتشر كردهام كه برداشتم از اين قضيه را نشان ميدهد و به نحوي كوشيدهام فعاليت مركز تحقيقات استراتژيك را تئوريزه كنم. فرصت ديگري كه اخيرا فراهم شد چاپ مطلبي درباره راز محبوبيت هابرماس نزد روشنفكران ايراني در روزنامه ايران بود. امروز هم براي من يك فرصت است تا به اين بپردازيم كه اين كتاب تا چه حد ميتواند به روشن كردن بعضي از زواياي انديشهورزي در كشور كمك كند.
من ديدگاه حسين بشيريه را درباره استفاده فرصتطلبانه از هابرماس در ايران قبول دارم. نه تنها درباره هابرماس بلكه درباره اغلب فيلسوفان و متفكران در ايران استفادههاي فرصتطلبانه، سياستزده و حكومتي شده است و در كتاب هابرماس و روشنفكران ايراني نكاتي درباره روشنفكران بيان شده كه قابل نقد است. در كتاب بيان شده كه ميان هابرماس و روشنفكران ايراني رابطه سوژه و ابژه برقرار بوده و هابرماس، روشنفكران ايراني را به عنوان يك سوژه بررسي و مطالعه كرده است. اين نشان ميدهد كه هابرماس و روشنفكران ايراني نتوانستهاند گفتوگويي ميان يكديگر شكل بدهند. چرا روشنفكران ايراني نميتوانند با روشنفكران اروپايي گفتوگو كنند؟ پاسخ به اين سوال به نسبت ما با مدرنيته برميگردد. چون در اين موضوع برخلاف مركز پيرامون آن توازن و تعادل ندارد. روشنفكر ايراني با گسستهاي مختلفي روبهرو است و بدون اينكه بينديشد راهحلهاي تكراري ارايه ميدهد. اما هابرماس در يك مسير منطقي گام برميدارد، اين در حالي است كه روشنفكر ما مسير منطقي و خاصي ندارد. روشنفكر ايراني با مفاهيمي چون روشنگري يا پساروشنگري آشنايي سطحي دارد. اما هابرماس توانسته با كتابها و آثارش سخني نو بگويد. در حالي كه روشنفكري ما 150 سال است دور خود ميچرخد و يك قدم جلو و يك قدم عقب ميرود. هابرماس درباره سياست نظريهپردازي ميكند اما روشنفكر ما سياسيزده و قرباني سياست ميشود. هابرماس با صبوري و تامل درباره معضلات سياسي جامعه خود ميانديشد و روشنفكر ما عجول است و وقت انديشيدن ندارد. البته فضاي حكومتي جامعه ما هم با روشنفكري ستيز كرده است در حالي كه هابرماس نماينده جامعه قانونمدار و اخلاق است؛
روشنفكر ما نماينده جامعهاي آشفته است.
برداشت هابرماس از اينكه روشنفكر ايراني فاقد پشتوانه فكري است به نظر صحيح ميآيد. چرا كه روشنفكر ما عملگراست و در سياست وارد شده و بعضا قرباني شده است. بسياري از سخنان هابرماس در كتاب، بدون آنكه مفهوم اصلي آن استخراج شود مكررا بيان شده است. بهطور مثال بارها در كتاب گفته شده كه هابرماس از پوپر تاثير گرفته است اما اينكه اين تاثيرات دقيقا در چه حوزههايي است، بيان نشده است.
اينكه اين كتاب، پس از وقفهاي 10ساله به برخي از اشكالات محتوايي كه در آن منتشر شده، ميپردازد كه جاي تقدير دارد. به نظر ميآيد كه وجه مشترك تمامي مصاحبهشوندهها در اين كتاب جامعهمدني است. به عبارت ديگر در بسياري از سخنان جامعهمدني با حوزه عمومي هابرماس اشتباه گرفته شده است. در حالي كه در تفكر هابرماس حوزه عمومي حايز اهميت است نه جامعهمدني. در نظرات هابرماس درباره دين چرخش وجود دارد. او در ابتدا سه حوزه علم، اخلاق و هنر را در درون فرهنگهاي سنتي و در مراحل اسطورهاي و متافيزيكي قلمداد ميكند و جدايي آنها را بر اساس عقلاني شدن جامعه ديني يا مدرنيته ميداند. اما از سال 1981 در مقالاتي نظر خود را تغيير ميدهد و معتقد است كه اين سه حوزه با يكديگر تعامل دارند و ابزاري در دست سرمايهداري ميشوند و شكل ميدهند. در كتاب گاهي گفته ميشود هابرماس ضدمذهب نيست و گاهي به گفته سنتي او از مذهب اشاره ميشود و اين موضوع موجب سردرگمي مخاطب ميشود. در سال 1988 هابرماس در مقالهاي اعتراف ميكند كه ديدگاهش درباره دين و جامعه عجولانه بوده و نظر خود را تغيير ميدهد. اين تحول ديالكتيكي كه در هابرماس ايجاد شده به مباني فكري هابرماس و نظريههايش برميگردد. در كتاب حاضر،
زيست جهان در نگاه هابرماس به خوبي نشان داده نشده است، البته با توجه به وقفه 10 ساله كتاب در انتشار بهتر بود كه اين اثر بازنگري ميشد. هابرماس ميگويد كه درماندگي و شكست در انسان توسط دين ميتواند به سامان برسد و اين موضوع باعث ميشود انديشمندان هابرماس را به عنوان فيلسوفي كه نگرش اسقاطي به دين دارند، بپذيرند. هابرماس كه سابقه ماركسيستي دارد نظراتش را درباره دين عوض كرده و اين برخورد حاكي از نگرش شجاعانه اوست.
ميتوان به كتاب از منظر فلسفي يا جامعهشناسي معرفت نگاه كرد كه البته مدنظر من نيست. بحث من بيشتر از حيث تاريخنگاري انديشه است يعني به مواجهه ايرانيان با فلسفه و انديشه غربي توجه دارم، به نظر من كتاب هابرماس و روشنفكران ايراني نيز ذيل رويكرد ترجمه فرهنگي غرب قابل دستهبندي است. اين كتاب را يك گام به پيش ميتوان دانست. دكتر زارعي البته كمي سختگيرانه داوري ميكنند. من فيلسوفان را به سه دسته تقسيم ميكنم: فيلسوفان بيم، فيلسوفان اميد و فيلسوفان بيم و اميد. فيلسوفان بيم فيلسوفاني هستند كه عمدتا نگاهشان به بيمها و نگرانيهاست و وضع را مدرن يا اسفناك ميخوانند، سرآمد ايشان مارتين هايدگر است. فيلسوفان اميد كساني هستند كه معتقدند راهي جز تجربه مدرنيته نداريم و در ميان معاصران چهره برجستهشان ريچارد رورتي است. اما فيلسوفان بيم و اميد كه هابرماس ايشان را نمايندگي ميكند و به نظر من مناسبترين چهره براي تبيين مسائل ايران ميتواند، باشد. درباره اظهارنظر دكتر بشيريه نيز اينكه گفتهاند مواجهه ايرانيان با او فرصتطلبانه بوده است، خود دكتر بشيريه تاكيد ميكنند كه البته همه ايرانيان چنين نبودند. خود دكتر بشيريه تاكيد ميكند كه انديشه ماركسيسم كه بنياد نظريات هابرماس است، در ايران يك سنت فلسفي مقتدري نداشت. بنابراين اگر در اين بافت سخن دكتر بشيريه را ارزيابي كنيم، تصويري كه دكتر قانعيراد ارايه ميكند، قابل دفاعتر است.
تاريخ فلسفه غرب چهار دوره اصلي داشته است: فلسفه كلاسيك يا يونان، فلسفه قرون وسطي، فلسفه جديد و فلسفه معاصر. ايرانيان به عللي بيشترين مواجههشان با فلسفههاي جديد و معاصر بوده است و اتفاقا فلسفه قرون وسطي كه شباهتهاي بيشتري با وضع تمدني و فرهنگي ما داشته، مغفول مانده است. اين نشان ميدهد كه رويكرد ما عمدتا تفنني- آكادميك بوده است. يعني از زماني كه گروه فلسفه در دانشگاه ما تاسيس شده است، كانت و لاك و هيوم تدريس ميشده است، اما فلسفه ايشان با مسائل معاصر گره نميخورده است، در برخي موارد نيز رويكرد تفنني بوده است، يعني مترجمان به علت علايق شخصي به ترجمه آثار فيلسوفان جديد پرداختهاند و رويكرد مساله محور نداشتهاند. در ميان فيلسوفان معاصر نيز چند فيلسوف خاص مطرح بودهاند مثل هايدگر، رورتي، فوكو، ويتگنشتاين و... بحث من اين است كه استفاده متفكران ايراني از فلاسفه جديد و معاصر فرصتطلبانه نبوده است و ذيل ترجمه فرهنگي قرار ميگيرد. ترجمه فرهنگي رويكردي استنطاقي است، يعني مسائل معاصر خودش را به ميراث فكري متفكران غربي عرضه ميكند. البته اينجا اشتباهاتي نيز رخ ميدهد كه به تعبير اتين ژيلسون مبارك هستند، زيرا اين اشتباهات خودشان باعث مواجهه جديتر و عميقتر در سطوح بعدي شد و البته بايد پذيرفت كه بازي فهم هرمنوتيكي است و ممكن است سوءتفاهم رخ دهد.
ده رويكرد به انديشه و فرهنگ غرب در ايران معاصر قابل تمييز هستند كه به برخي از آنها اشاره ميكنم:
1. رويكرد معرفتشناسانه-گزارهاي: تلقي فيلسوفان غرب به مثابه مجموعهاي از گزارهها. آفت اين تلقي در كنار محاسنش آن است كه مواجهه با فيلسوفان غربي
منطقي- معرفت شناختي است، يعني ميگوييم وقتي غلط بودن اين گزارهها مشخص شد، بايد با آنها خداحافظي كرد. در اين نگاه انديشه غربي به مثابه تجربه زيسته در نظر گرفته نميشود و با اين رويكرد هابرماس ميتواند متفكري مربوط به قرن دوم يا دهم ميلادي نيز باشد و شرايط تاريخي او در نظر گرفته نميشود و متوجه اين نميشود كه كار هابرماس همچون ساير متفكران بزرگ، مفهومسازي (conceptualize) تجربه زيسته انسان غربي بوده است.
2. رويكرد تاريخي- اروپامحور: اين رويكرد معتقد است انديشه از غرب شروع شده و سير آن در غرب بوده و تلاش مسلمانان در سدههاي ميانه نيز ذيل پارادايم غربي بوده است. پاسدار و نگهبان اين ديدگاه هگل است كه بعدها در امثال فوكوياما تئوريزه ميشود. در اين ديدگاه ليبرال دموكراسي پايان تاريخ در نظر گرفته ميشود.
3. رويكرد تئولوژيك (كلامي): اين رويكرد فلسفه غرب را براي پاسخ به شبهاتي كه غربيها مطرح كردهاند، ميخواند.
4. رويكرد مصادرهاي ابزاري: يعني ما كاري نداريم كه مثلا هابرماس كيست و چه ميگويد. كتاب و انديشههاي او را خواندهايم و از آنها خوش مان آمده و بخشي را براي سيستم فكري و سياسي خودمان مصادره ميكنيم. اتفاقا كتابهايي از هابرماس كه ترجمه شده، بيشتر تفنني بوده و كاري به مسائل ما نداشته است.
5. رويكرد تطبيقي: يعني مثلا هابرماس را با متفكري چون فارابي مقايسه كنيم. نتيجه نيز معمولا اين بوده كه فارابي خيلي بهتر مسائل را درك كرده است. يعني ديالوگ درستي بر قرار نميشود.
6. رويكرد آكادميك كه به آن اشاره شد.
7. رويكرد ترجمه- فرهنگي: با استفاده از استعاره هابرماس، اين رويكرد ميگويد كه مواجهه ما با هابرماس يك پروژه ناتمام است، اين به نوعي تقدير فرهنگي هرمنوتيكي ما است. يعني بايد براي مواجهه با هابرماس از جايي شروع كرد. نميتوان از متفكر ايراني انتظار داشت كه كپي هابرماس باشد. جريان انديشه پروژه ناتمامي است و از اين حيث كتاب هابرماس و روشنفكران ايراني گامي به پيش است، حتي اگر ثابت شود كه هابرماس را نفهميدهايم. اين رويكرد از فروغي در سير حكمت از 1310 شروع شده است. فروغي متوجه شده دكارت نخستين متفكر مهم فلسفه جديد است كه تجدد را تئوريزه كرده است. ما نيز اگر بخواهيم نهال تجدد را در خاك خودمان بكاريم، بايد از او شروع كنيم. به همين خاطر سير حكمت در اروپا را مينويسد كه تاكنون نخستين و آخرين نگارش و بازخواني فلسفه غرب است. در پايان اينكه پرسش محوري كتاب شيوه بهرهگيري مشاركتكنندگان در پيشبرد طرح معرفتشناسانه يا پاسخگويي به دلمشغوليهاي اجتماعي و سياسيشان است. اين پرسش مهمي است.
درباره تغيير نگرش هابرماس نسبت به دين لازم است نكاتي را يادآوري كنم كه در واقع، نقد نظرات دوستان است. هابرماس، بسيار حرف وبر درباره «قفس آهنين» را تكرار ميكرد و معتقد بود كه عقلانيت ابزاري جهان را فراگرفته و گويي، مدرنيته را درمانده ميدانسته است. يعني ديدگاه هابرماس، اصلا اين نيست. ممكن است ديدگاه هوركهايمر و آدورنويي تا حدي اينگونه باشد، يعني تاكيدي كه آنها روي قفس آهنين بودن جهان مدرن ميكنند خيلي بيشتر از تاكيد هابرماس است. اتفاقا او عقلانيت ابزاري را كنار نميگذارد؛ نه كنار ميگذارد، نه حذف ميكند و نه اهميت آن را ناديده ميگيرد. اينكه ميگويد عقلانيت ابزاري جهان را فراگرفته در بسياري از جاها كه در نقد الگوهاي دانش نيز ميبينيد، دانش تجربي و تحليلي را به عنوان يك الگوي دانش كه مبتني بر انگيزه كنترل است به رسميت ميشناسد و عقلانيت مدرن را ميپذيرد. اما بحث هابرماس اين است كه اين عقلانيت ابزاري و نظامهاي اقتصادي و سياسي، زيست جهان و روزمره را استعمار ميكنند. بنابراين، اين بيشتر ارايه تفسير آدورنو-هوركهايمري از هابرماس است. بحث ديگر به گونهاي مطرح شده كه گويا اكنون هابرماس مشغول استغاثه و استغفار است كرده باشد اما اينگونه نيست زيرا هابرماس آنقدر نادان نبوده كه نقش مدني مذهب را در قبل از سال 1988 ناديده بگيرد. او روي نقش مدني مذهب تاكيدي نداشته به اين معنا كه مذهب به شكلگيري حوزه عمومي، توسعه عقلانيت فرهنگي و عقلانيت گفتوگويي كمك كند. هابرماس چنين تاكيدي نداشته است اما به ويژه پس از كارهاي رابرت بلا، جامعهشناس امريكايي، كه روي دين مدني تاكيد ميكند، هابرماس متوجه ميشود كه در مقابل نقشهاي دوگانه مذهب، ممكن است نقش مدنياي نيز باشد كه اجازه دهد سهميه اجتماعي به يك سهميه گفتوگويي بدل شود. بنابراين، اينكه عقيده هابرماس نسبت به مذهب تغيير كرد، درست نيست. نظريهپردازي مثل هابرماس، مذهب را ارزيابي ميكند. اينكه گفته ميشود مشخص نيست هابرماس با مذهب است يا ضدمذهب، سنتي است يا غيرسنتي، به اين دليل است كه سرنوشت انديشه اين است. مسلما هابرماس در جامعهشناسي، بهتر از ما توكويل را ميشناسد. در مطالعهاي كه توكويل درباره نقش مذهب در امريكا انجام ميدهد، اتفاقا نشان ميدهد كه مذهب چگونه در امريكا به گسترش حوزه عمومي، عقلانيت و دموكراسي و از سوي ديگر، در فرانسه به استبداد كمك ميكند. اين بحث درباره نقش دوگانه مذهب در سال 1850 در جامعهشناسي انجام و قديمي شده است. در حال حاضر نيز هيچ جامعهشناسي نميتواند حكمي كلي درباره نقش مذهب صادر كند و بررسي آن در هر جامعه و شرايطي به عوامل مختلفي بستگي دارد. بنابراين، من در اين مورد با خانم دكتر بهرام، اختلاف عقيده شديدي دارم.
بازبيني نسبت به آلاحمد يا شريعتي با زباني نوين
نكته ديگر اينكه من بحث ترجمههاي فرهنگي دكتر شجاعي را ميپذيرم. اگر ما به اين بحث قايل نباشيم به استفادههاي فرصتطلبانه تبديل ميشود. يعني اگر اين امر براي برخي از اساتيدي كه نام آنها در اين كتاب آمده است، حاصل شده چه تضميني وجود دارد كه همه ما فرصتطلب نباشيم، يعني گويا سرنوشت همه ما فقط فرصتطلبي است، اگر بخواهيم اينگونه تفسير كنيم. در اين كتاب و در بحثي كه من با بشيريه دارم، او ميگويد اينها فرصتطلب هستند، ميپرسم همه اينگونه هستند، پاسخ ميدهد خير، پوپريها بيشتر اهل مطالعه بودند اما هابرماسيها حتي يك مقاله از او نخواندهاند. من پاسخ ميدهم، ما از حيث مطالعاتي يك سنت چپ داشتهايم كه اين سنت، خود را به هابرماس وصل ميكند. ما افرادي مثل شريعتي را داريم و كساني مثل دكتر پيمان و دكتر پدرام، براي فهم شريعتي كار ميكنند به گونهاي كه در سال 1370 بتوان از آن دفاع كرد. آنها احساس ميكنند كه در سنت ديني چپ، بايد به سراغ هابرماس بروند. كسي مثل حجاريان، ميگويد ما زبان ديگري لازم داشتيم كه بخواهيم حرفهاي قبلي را بزنيم. يعني به نحوي قرار نيست عين آلاحمد و شريعتي تكرار شود اما يك بازبيني نسبت به آلاحمد يا شريعتي با يك زبان نوين، ميخواهد صورت بگيرد. بحث آنها نقد غرب، سرمايهداري، تكنولوژي است و هابرماس همه اينها را دارد اما ستيز با غرب را ندارد. ستيز با غرب كه ممكن بود شما در انديشههاي آلاحمد ببينيد در انديشههاي هابرماس وجود ندارد اما نقد غرب، سرمايهداري و عقلانيت را ميبينيد. بنابراين، من ميتوانم حرفهاي گذشته خود را به نحوي هم حفظ كنم و هم در آن تجديد نظر كنم. من معتقد هستم كه اينها ريشههايي داشته است، به تعبير ديگر، در
زيست جهان روشنفكري ما يك ريشههاي متوازي با انديشههاي هابرماس وجود داشته است. بنابراين، نميتوان گفت خيلي فرصتطلبانه بوده است.
روشنفكران ما هم انديشيده و هم عمل كردهاند
آقاي زارع گفتند كه روشنفكران ما 150 سال است دور خود ميچرخند. من اينجا در مصاحبه خود نيز گفتهام كه بازانديشي جدي بعد از انقلاب، توسط حلقه استراتژيك و ديگران انجام شد. آنها فكر كردهاند، دور خود نچرخيدهاند، چرا ما اين جديدبودگي را نميبينيم. ما هشت سال پيش، نميتوانستيم اسم هابرماس را ببريم اما امروز ميتوانيم و اين يك حرف جديد است. امروزه ما ميتوانيم درباره نقش دوگانه مذهب در حوزه عمومي با توجه به انديشههاي هابرماس حرف بزنيم و اين يك حرف جديد است. امروز ما ميتوانيم از جامعه مدني صحبت كنيم و بگوييم بايد در جامعه گسترش پيدا كند و گفتوگو ايجاد شود. برخي از اينها نيز ممكن است غلط باشد؛ بهطور مثال ممكن است هابرماس اصلا بحث گفتوگوي تمدنها را نشنيده باشد اما به سراغ او رفتند و اين بحث را از انديشههاي او بيرون كشيدند. همفكران ما در مركز تحقيقات استراتژيك، فكر ميكردند، آنها ميگويند ما بين سياست روزمره و نظريه ميدويديم. چرا ما بايد با يك نگاه آكادميك تحقيركننده به روشنفكران خود نگاه كنيم. گويا سبك انديشه فقط همان است كه هگل يا هابرماس دارد. روشنفكر ايراني شكل ديگري ميانديشد، همانطور كه ما نميتوانيم در ايران، چرخ يا ماشين را از صفر شروع كنيم. بهطور مثال، در غرب، هابرماس بايد هوركهايمر و ادورنو را نقد كند تا مكتب انتقادي جلو برود. يعني روي سنتهاي دقيق فكري خود بايد بايستند. اينجا ما به نحوي سنت به آن معنا نداريم و به موازات آنها نيستيم لذا در انديشهورزي، بايد در عين اينكه به دستاورهاي فكري آنها توجه ميكنيم به شرايط خود نيز نگاه كنيم. بنابراين، من فكر ميكنم ما پشتوانه تئوريك داريم. ممكن است بگوييد حرفهاي شريعتي، آلاحمد و... قابل نقد است اما آنها حرف داشتند و اين تئوريها نيز بازبيني ميشود. ما از هابرماس بسيار آموختهايم و گفتوگوي درون فرهنگي را با او تجربه كردهايم. اين مصاحبهها نشان ميدهد كه روشنفكران ما ياد گرفتهاند بين دو بعد فرهنگي جامعه، اسلامگرايي و باستانگرايي نبايد انتخاب كنند كه پيش از اين توسط كساني مثل صادق هدايت و جلال آلاحمد انتخاب شده بود. اما گفتوگوي درون فرهنگي به ما ميگويد ما بايد جنبههاي مختلف فرهنگ خود را به گفتوگو واداريم. از قضا، ما هم انديشيدهايم و هم عمل كردهايم. اين افراد كه با آنها مصاحبه شده اين كار را كردهاند، دويدن بين سياست روزمره و نظريه يعني حركت بين نظر و عمل. نبايد از موضع تئوريك و دانشگاهي آنها را تحقير كرد و گفت افراد آشفته و كوتاهمدتي بوده و دور خود چرخيدهاند. ما بايد سنت روشنفكري خود را نقد كنيم و در عين حال قواعد انديشه آن را نيز پيدا كنيم.