مادربزرگ
هاله مشتاقينيا
نمايشنامه نويس
مادربزرگ كه واردِ دبستان دخترانه ميشد، نگاهِ همه را به سمتِ خود ميكشيد. مادربزرگ بالابلند بود و جذاب، با موهاي هايلايتِ نسكافهاي كه از زير روسري هم پيدا بود، تازه براشينگشده، با ناخنهاي مانيكورشده و تيپي كه معاون اجرايي ميگفت: «ميشه از روش مدل بردارن واسه فشن شو!» نوهاش كلاس اول بود و با اينكه دو ماه از سال تحصيلي گذشته بود، فقط او پيگير امورات دخترك در مدرسه بود. پرونده دخترك را كه بررسي كردند، كنار شغلِ مادر نوشته شده بود: داراي سالن زيبايي- آرايشگر.
مدير گفت: «آره خب، انقد فكر چسان فسان خودشه كه ديگه وقت نميكنه يه سر بياد مدرسه ببينه چه خبره!»
معاون اجرايي نگذاشت حرف روي زمين بماند.
- مامان بزرگه هم بدتر از مادره! نميبيني وقتي ميآد، انگار اومده سالن مزون! يكي نيست بگه جاي اين قرتيبازيها اين بچه رو دريابين كه دو ماه از سال گذشته هنوز استرس داره و گريهش ميگيره سرِ كلاس.
مدير جفت پايش را كرد توي يك كفش كه بايد مادر بچه به مدرسه بيايد.
- يعني چي كه وقت نداره! به اينها هم ميگن مادر؟! يه روز به جاي آرايشگاه بياد مدرسه دخترش ببينه دردِ اين بچه چيه!
روزي كه قرار شد مادرِ دخترك با مادربزرگ به مدرسه بيايد، معاون اجرايي گفت:
«حالا آخرين مدلِ مو و فرنچِ مامانه رو كجاي دلمون بذاريم؟!» و خودش خندهاش گرفت. يك ساعت بعد مادربزرگ با زني ريزجثه وارد شد كه بهسختي راه ميرفت و رنگ به صورت نداشت. مادربزرگ گفت دخترش اِماِس دارد و نميخواستند در محيط مدرسه كسي باخبر شود. شايد به گوش نوهشان برسد و دخترك خجالت بكشد يا غصه بخورد.
دو روز بعد دخترك در سالن زيبايي از گريه به هقهق افتاده و از مادربزرگ پرسيده بود:
«مامانم ميميره؟!»
- نه قربونت برم. يه كم كمرش درد ميكنه، همين!
- آخه مليكا گفت مادربزرگش كه مثل مامانِ من بود، مرد!
- مليكا كيه؟
- تو كلاس كنارم ميشينه. خانوم مدير، عمهشه. تازه، جامدادي باربي هم داره.
مادربزرگ نوهاش را بغل كرد. دخترك را كه ميبوسيد، حس ميكرد دخترش دوباره هفت ساله شده.
- فردا باهات ميآم مدرسه.
- چرا؟
- ميخوام مليكا رو ببينم، توي دفترِ عمهش.