روزهاي بمباران
آرش عباسي
نمايشنامهنويس
همه آن چيزهايي كه درباره ملايري بودن مادر صدام شنيده بودم ناگهان يك روز غروب حول و حوش ساعت پنج، دروغ از آب درآمد.
هواپيماهاي عراقي براي نخستين بار ملاير را بمباران كردند تا ثابت كنند اينكه تا آن روز برخلاف همه شهرهاي اطراف، ملاير بمباران نشده بود به هيچوجه به ملايري بودن يا نبودن مادر صدام ارتباطي نداشت و اين فقط شايعهاي بود كه دهان به دهان در ملاير چرخيده بود.
همهچيز از همان ساعت پنج عصر شروع شد. دراز كشيده بودم روبهروي تلويزيون فيليپس 14 اينچ، كلي انتظار كشيده بودم تا عكسهاي گمشدگان و بعدش گل و بلبل تمام شود و برنامه كودك شروع شود و ساعتي درگير تنها تفريح روزانه خودم و همنسلانم شوم.
تيتراژ برنامه شروع شد و موسيقي ني ني ني وق وق و آن بچهاي كه جلوي پرده راه ميرفت و كبوتري كه پرده را بالا ميزد هم گذشت و كودك از خوشحالي به هوا پريد و لنگ در هوا مانده بود كه ناگهان زمين و زمان لرزيد.
آن لحظه نفهميدم چه شد، خانه ميلرزيد و من و ديگراني كه در خانه بوديم ناخودآگاه فكر كرديم بهترين راه اين است كه بزنيم بيرون. فريادزنان از اتاق پريديم توي حياط و به نخستين چيزي كه دم دستم بود پناه بردم.
شير آب كنار حوض را چسبيدم و از صداهاي وحشتناكي كه ميشنيدم فرياد ميزدم و ميلرزيدم تا اينكه ناگهان چيزي از كنار گوشم رد شد و يك راست وسط حوض افتاد. مثل بمبي كه منفجر شده باشد آب حوض سرتا پايم را خيس كرد. اول فكر كردم مردهام و آب در واقع خون خودم است كه پاشيده است به اين سو و آنسو. تمام بدنم ميلرزيد و يكبند عربده ميكشيدم تا صداي هواپيماها و ضد هواييها افتاد و جايش را صداي آژير و فريادهاي مردم گرفت.
بيمارستان فخريه و كودكستان درخشان را بمباران كرده بودند. ترس تمام شهر را گرفته بود. يك ساعتي را با بهت و ترس و حيرت سر كرديم تا عمو حجت همراه زن و بچههايش آمد و گفت جمع كنيد برويم مزرعه. هوا تاريك شده بود و من هيچوقت اين موقع به مزرعه نرفته بودم و همين نخستين دليل خوشحاليام بود.
رفتن به دوست داشتنيترين جايي كه به عمرم ديده بودم، آن هم در تاريكي شب. پدرم در مزرعه كشاورزي ميكرد و بيشتر اوقات آنجا بود و ما آخر هفتهها يا تابستانها به آنجا ميرفتيم. اما حالا نه تابستان بود نه آخر هفته.
در مزرعه خانه بزرگي داشتيم كه در هر گوشهاش اتاقي بود. اتاقهايي كه از فرداي روز بمباران ميان فاميل تقسيم شد.
هر خانواده يك اتاق را برداشت. چيزي حدود هفت يا هشت خانواده در خانه ما زندگي ميكرد. در خانه عموها و ديگر اقوام كه آنها هم به مزرعه آمده بودند همين تعداد خانوار زندگي ميكرد.
بمباران باعث شده بود تا يك فاميل بزرگ در سه چهار خانه دور هم جمع شوند. هيچ چيز ديگر نميتوانست چنين جمعي را به وجود بياورد. از در و ديوار خانهها بچه ميباريد. مدرسهها تعطيل شده بود. ما بچهها صبح ميزديم بيرون و به بازي مشغول بوديم تا شب كه بخوابيم و براي فردا آماده شويم.
اين مدل زندگي بينظير بود. نه از مدرسه خبري بود نه از درس و مشق. خيلي زود هم ميان بچهها پيچيده بود كه به خاطر بمباران امسال همه را قبول ميكنند و از تجديدي و مردودي خبري نيست. در دنياي كودكانه به طرز ناجوانمردانهاي منتظر بمبارانهاي تازه بودم و هر بار دعا ميكردم يكي از هواپيماهايي كه از سر مزرعه ميگذشت و ميرفت تا ملاير را بمباران كند مدرسه ما را با خاك يكسان كند.
تعطيل هم بود و مطمئن بودم كسي آسيبي نميبيند و فقط خوبياش اين بود كه حداقل بازسازي مدرسه دو سال طول ميكشيد. اصلا هم به اين فكر نميكردم كه خب ممكن است مجبور شويم برويم مدرسهاي ديگر. از بمباران فقط نابودي مدرسهها در ذهنم بود. ريشهكن كردن هرجايي كه در آن بايد درس خواند و درس پس داد و اينها فقط به دست صدام ساخته بود.
همچنان زندگي شيرينترين لحظاتش را طي ميكرد تا يك روز كه هواپيماهاي عراقي باز از سر مزرعه رد شدند كه بروند ملاير را بمباران كنند همه فاميل از اتاقهايشان بيرون آمدند و به محوطه باز كنار خانهها هجوم آوردند. نگاهها به طرف ملاير چرخيد تا
ببينيم چه ميشود.
هواپيماها كه به پشت كوه رفتند ضدهواييها به كار افتادند. هواپيماها دور زدند لحظهاي آمدند اين طرف كوه و دوباره رفتند و دوباره صداي ضدهواييها به گوش رسيد.
بعد از دو سه بمباران در تمام وروديها و مسير هواپيماها ضدهوايي گذاشته بودند براي همين امكان نزديك شدن و بمباران كردن وجود نداشت. همه جمعيت مزرعه خوشحال بودند كه هواپيماها نميتوانند نزديك شهر شوند و مجبورند
برگردند.
برگشتند و دوباره از سر مزرعه رد شدند ارتفاع خيلي كم بود ما بچهها با خوشحالي برايشان دست تكان داديم اما ناگهان يكي از هواپيما بعد از اينكه از سر مزرعه گذشته بود دور زد و به طرف ما آمد ناگهان همه وحشت كردند صداي جيغ و فرياد همه بلند شد.
هواپيما آمد و دوباره دور زد. هر كس بچهاش را بغل كرده بود و به طرفي فرار ميكرد اما به كجا ميشد فرار كرد؟ خلبان اگر بخواهد بمبهاي مانده روي دستش را جايي خالي كند كجا بهتر از اين مكان كوچك كه چند صد نفر در آن به اين سو و آنسو ميدوند. من نخستين جايي كه براي پناه گرفتن پيدا كردم چالهاي بود كه براي درختكاري كنده بودند به سرعت پريدم در چاله و تا جايي كه ميشد خودم را فرو
كردم در آن.
هواپيما چرخ دومش را هم زد. بعد از آن تركشي كه كنار حوض از بغل گوشم گذشته بود اين دومين بار بود كه مرگ را در نزديكترين فاصله با خودم حس ميكردم. اما نشد.
هواپيما برگشت و رفت و دور شد. فكر ميكنم خلباني كه لحظهاي تصميم گرفته بود بارش را خالي كند پشيمان شده بود و دلش به حال ما كه مردم بيپناهي بوديم سوخت و از ما گذشت. از آن روز زندگي ديگر شور و هيجان قبل را نداشت. من كه تا آن روز به سبب زندگي در مزرعه خودم را رويين تن فرض ميكردم و به خيال خودم از گزند هر بمباراني در امان بودم ترسي در وجودم خانه كرده بود كه نميگذاشت با خيال راحت به بازيهاي روزانه بپردازم.
بدتر از آن اينكه با طولاني شدن وضعيت بلاتكليفي، بزرگ ترها تصميم گرفتند بچهها را به مدرسه يكي از روستاهاي اطراف بفرستند. هر روز صبح زود بايد بيدار ميشديم و بيش از يك كيلومتر پيادهروي ميكرديم تا به مدرسه برسيم و بعدازظهر هم همين فاصله را طي كنيم تا به خانه برگرديم.
با اين حساب ديگر بمباران چيز ويژهاي نداشت و صرفه در پايانش و بازگشت ما به شهر بود.
بعد از چند ماه آبها از آسياب افتاد و به شهر برگشتيم يك روز كه آب حوض را خالي ميكرديم تركشي كه از بغل گوشم رد شده بود را از كف حوض درآورديم. يك تكه آهن بزرگ با وزني حدود پنج كيلو كه اگر مسيرش را چند سانت عوض كرده بود سر من را هم با خود به
كف حوض برده بود.