ابو فلان
علي شمس
نمايشنامهنويس
مرد روي زانوهاش نشست و من تماشايش ميكنم. لباس پرتقالي رنگ شلختهاي به تن دارد. تسليمترين موجود جهان است. در چشمهاش چيزي نيست. در دستها و تني كه تا لحظاتي ديگر از سر جدا خواهد شد لرزشي نيست. آرامش ترس آوري دارد اين قرباني. سرش خم است و نگاهش به روبهرو راه گرفته. نخستين كاري كه به عنوان تماشاگر اين سلاخي ميكنم اين است كه خودم را بردارم و بنشانم زير دست آن ارنعوت بيپدر كه انگليسي را با عربي خالص حرف ميزند و كارد خركشاش را توي هوا تكان تكان محكمي ميدهد. سايه چاقو روي نارنجي لباس مرد بازي ميكند. تصور اينكه اين سر تا يك دقيقه ديگر روي تنم نباشد، دلم را ميتكاند. ضعف ميكنم و از ترس نفس بلندي بيرون ميدهم. قرباني نااميد و بيتلاش منتظر ذبح شدن است. از اين قواره بيتحرك به نظر نميرسد اميد نجاتي داشته باشد. بياراده لحظهاي روي زانويش جابهجا ميشود، انگار كه زانويش خواب رفته باشد. چطور كسي كه تا كمتر از يك دقيقه ديگر چاقو، سيبك گلوش را تا ته ميشكافد و از پشت خر مهره گردنش بيرون ميزند، ميتواند به خواب رفتن پايش فكر كرده باشد؟ چطور كسي كه ميداند به جرم هيچ و همينطور يلخي ميخواهند مثلهاش كنند ميتواند تسليمپذير باشد؟ فحشي ندهد. جفتكي نيندازد. حتي خودكشي نكند. توي سلول رگ دستش را نجود. كاري نكند كه دست اين اشباح از بلا آمده بماند توي پوست گردو. همينطور مثل بچه آدم نشستن و گردن را جلو دادن كه بِبُر جناب جلاد، من ذبيح توام، چه معنايي ميدهد؟ نميتوانم بپذيرم كه آدم براي ادامه هستناش در اين دنيا اينطور بيتفاوت باشد. آدمها نميتوانند اينطور خنك و بيرمق منتظر مرگ باشند. حتما شگردي دارد. رازي در اين مثل بچه آدم تن به چاقوي قصابي دادن هست. بايد اتفاقي افتاده باشد كه حتي غريزه هم زندگي را در آن آرامش مهوع سركوب ميكند. رازش را بالاخره از يكي از قربانيهاي از بلا گريخته ميفهمم. عرب جوان موصلي كه وقت اشغال شهر سرباز بوده و هفت جان داشته و به مشقت از زير لگد اين زامبيها جان به در برده توي مصاحبهاش به خبرنگار ترسيده و متعجب اينطور توضيح ميدهد كه اينها با قرباني دوستي ميكنند. اعتمادش را جلب ميكنند و جوري رفتار ميكنند كه زنداني به خاطرش ميافتد كه احتمالا خطري نيست. اين اطمينان آبي است كه به گوسفند ميدهند دم سلاخي. به قرباني ميگويند فلاني ما فقط فيلم ميگيريم. نترس. آرام بنشين و آدم باش كه هيچ خطري نيست. خب كدام آدم بخت برگشتهاي است كه نترسد. طبعا ميترسد و اميد دارد كه واقعا اتفاقي نيفتد. فيلمبرداري تمام ميشود و آن زامبي قتال تهديدش ميكند و اتفاقي نميافتد. زير دل قرباني قرص ميشود. اين اتفاق چند باري ميافتد و هر بار اتفاقي نميافتد. قرباني حالا خيالش تخت است كه با او كاري ندارند. غريزهاش ميل به اعتماد ميكند و البته جز اين چارهاي ندارد. يكي ازاين چند بار كه قرباني شايد مطمئن باشد كه مثلا ابو فلان مثل باقي بارها كاري به گردنش ندارد تيغه ليز چاقو را احساس ميكند كه تا نيمه حلقومش را بريده و سينهاش از عبور خشمگين خون خيس است. فرصت كمي براي فكر كردن دارد. بايد در اين چند ثانيه زندگي به چيزهاي زيادي فكر كند. قرباني به خشمي ميانديشد كه اگر ميتوانست بر سر ابوفلان خالي ميكرد و احتمالا به صورت مادرش فكر ميكند و اگر بچهاي داشته باشد به صورت بچهاش نگاه ميكند و آفتاب روز كه از روبهرو ميتابد. ميخواهد به چيزهاي بيشتري فكر كند كه چشمها تار ميشوند. فرصتي نيست. وقت مردن است. قرباني در آن لباس نارنجي شبيه پرتقال معمولي نيست. شبيه پرتقال خوني است. ولي ابو فلان همانجور سياه است كه بود.