• ۱۴۰۳ سه شنبه ۱۱ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3689 -
  • ۱۳۹۵ پنج شنبه ۱۸ آذر

به خاطر يك چپر

احسان حسيني‌نسب روزنامه‌نگار

 

 

اشكش را با گوشه چارقد چيد. چادرش را كشيد روي گونه‌اش. نيمِ صورتش پنهان شد پشت چادر گلدار.
گفت: «مردم خيلي بد شدند. كو اون احتراما؟ كو اون حرمتا؟»
گفتم: «درست مي‌گي خاله.»
گفت: «آخه پيرزن، مثل برگ گل... آنقدر باصفا، چرا بايد اينطوري بشه؟ خاك بر سر اين بچه‌ها كنند.»
گفتم: «چاره‌اي نيست خاله جان. شما خودت رو اذيت نكن. زندگي همينه ديگه. چاي‌ت سرد نشه.»
از قندان يك قند برداشتم و كشيدم روي سطح چاي. پرتش كردم توي دهانم و يك جرعه از چايم را هورت كشيدم.
 گفت: «كاري هم از دستم برنمي‌اومد. اگه تنها نبودم، اگه مي‌تونستم مي‌آوردمش تهران كه پيش خودم باشه. اما مي‌دوني كه... منم تنهام. خودم يك نفر احتياج دارم كه كارهام رو انجام بده».
سرش را آورد پايين. سر فروكرد در گريبان و شانه‌هايش لرزيد باز. دوباره دو خطِ موازي اشك از چشمش ليز خورد تا روي چانه و در چين‌هاي دور لبش گم شد. هوا سرد بود. نم‌باراني مي‌آمد و مي‌نشست روي برگ‌هاي پراكنده بر سنگفرش پارك. هوا ابر بود. ابري و خاكستري. اما مي‌شد از وسط پاركي كه ما نشسته بوديم، هرجاي تهران را ديد. هواي سرد پاييز، سخت زلال بود. پاكيزه و مهربان و صريح. چاي را نوشيدم. صبر كردم تا چايش را نوشيد. حالش بهتر شده بود. ليوان‌ها را گذاشتم توي كيسه برزنتي‌اش. فلاسك را هم همينطور. در شيشه مربا را كه قندانِ سفري خاله بود بستم و گذاشتم كنار فلاسك و ليوان‌ها. كيسه را از دستگيره ويلچر آويزان كردم. بلند شدم و ويلچرش را هل دادم. پاييز پخش شده بود در پارك. برگ‌ها خيس، درخت‌ها نيمه عريان. پارك خالي از رهگذران.
خاله زهرا ديشب از مشهد آمده بود. خاله من نبود، همسايه ديوار به ديوارمان بود.
از چهل سال پيش در همان خانه بود. كودك كه بودم، به منِ لاغر مي‌گفت: «جنگ‌زده». به برادرم كه سبزه بود مي‌گفت: «سياه برزنگي». نيمي از كودكي و نوجواني ما در خانه او گذشت؛ مثلا وقت‌هايي كه از مدرسه به خانه برمي‌گشتيم و كسي خانه نبود، خانه خاله مي‌مانديم تا اهل خانه برگردند. حالا پيرشده بود. زمينگير شده بود و تصادف 10 سال پيش، ويلچرنشينش كرده
بود.
تنها زندگي مي‌كرد. پسرش اردلان، ايران نبود و شوهرش، آقاستاري چهار سال پيش مُرده بود. خاله پرستار داشت. ما هم هر روز به او سر مي‌زديم. گاهي مي‌آورديمش پارك، گاهي برادرم مي‌بردش سينما. حتي يك بار برايش بليت گرفته بود و خاله را برده بود كنسرت. زن بيچاره آن شب چقدر حرص خورده بود كه اين كارها چيست اين «سياه برزنگي» مي‌كند. مي‌گفت: «آخه من رو چه به كنسرت؟ من از اين قرتي‌بازيا خوشم نمياد».
بعضي وقت‌ها با قوم و خويشِ خودش مي‌رفت سفر. مثل همين سفر آخر كه با زن و عروس برادرش رفته بود مشهد، زيارت. اين‌بار سرشب توي حرم، پيرزني را ديده بود، مسن‌تر از خودش، مثل خودش ويلچري و زمينگير. ديده بود كه سرش را تكيه داده به دستگيره ويلچر و چشم‌هايش را بسته. سر صحبت را با او باز كرده و فهميده بود پيرزن مريض است، سه دختر دارد و حالا تنها در حرم مانده است.
پيرزن براي خاله تعريف كرده بود هر هفته خانه يكي از دخترانش مي‌مانده. گفته بود دخترانش از بيماري مادر و هزينه‌هاي بيماري او خسته شده بودند. گفته بود دخترانش تصميم مي‌گيرند مادر را بياورند حرم امام رضا، سيصد هزار تومان بگذارند پرِ شال مادر و او را همانجا رها كنند. اين كار را همان شب كه خاله پيرزن را توي حرم ديد، كرده بودند. به پيرزن هم چيزي نگفته بودند. به بهانه زيارت او را آورده بودند و توي يكي از صحن‌ها، ماجرا را برايش گفته بودند و همانجا برگشته بودند خانه‌هاي‌شان. تنها. بدون پيرزن.
ويلچر را هل دادم. كيسه برزنتي آونگ شده بود از دستگيره ويلچر. خاله هنوز دمغ بود. انگار اين ماجرا داشت خاله را از پا درمي‌آورد. نفهميدم چه چيزي خاله را پريشان كرده بود. شايد خاله نگران سرنوشتش بود. شايد خودش را آن پيرزن مي‌ديد. نمي‌دانستم چه چيزي بعد از ديدن آن پيرزن روحش را زخمي كرده بود. فقط فهميده بودم نمي‌توانم بپذيرم «زندگي همين
است».
زندگي واقعا همين بود؟ همينقدر چرك و بي‌وفا؟ دستگيره ويلچر را هل دادم پايين. سر ويلچر را آوردم بالا. چرخ‌هاي جلوي ويلچر را بلند كردم تا از روي پلِ كوچك ورودي پارك بگذريم. خاله كه سرش توي لاك خودش بود، ناگهاني تكان
 خورد.
گفت: «هاي! جنگ‌زده! مراقب باش خاله. يواش!». خاله زهرا، همسايه ديرينه، عزيزدل ماست. عزيزِ دلِ ما.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون