احمدرضا حجارزاده/ چيستا يثربي، يكي از موفقترين كارگردانهاي تئاتر كشور، سالهاست در عرصه نويسندگي و كارگرداني نمايش فعاليت دارد اما كارهاي او هرگز بيحاشيه و بيدردسر نبوده. يثربي بيش از تعداد هواداران و موافقانش، مخالف و منتقد دارد و اين موضوع از محبوبيت آثار اجرايي و نوشتاري او ميان توده مردم ناشي ميشود. او كه چند سالي از غايبان مهمترين رويداد تئاتري ايران بود، امسال با نمايشي متفاوت و غافلگيركننده نسبت به تمام آثار پيشينش به جشنواره برگشت. نمايش «فقط به خاطر من» با نويسندگي و كارگرداني او در بخش تازههاي تئاتر شركت كرد، ولي براي بخش مسابقه بينالملل نيز انتخاب شد. «فقط به خاطر من» نمايشي اجتماعي و در واقع بخشي از كتاب تحسينشده «آخرين پري كوچك دريايي» است. مارال مختاري، مسعود خواجهوند و الهه ابوطالبي بازيگران اين نمايش بودند كه روز پنجم بهمن دو اجرا در سالن چهارسوي مجموعه تئاترشهر داشت. استقبال مخاطبان و تماشاگران از نمايش تازه يثربي به اندازهيي بود كه حدود صد نفر از تماشاگران در سانس دوم پشت در ماندند و قرار بود در سانس اضافهيي نمايش را تماشا بكنند كه متاسفانه ميسر نشد تا آنها كه نمايش را نديدند، منتظر اجراي عمومي نمايش بمانند. به بهانه بازگشت يثربي به جشنواره تئاتر و اجراي نمايش «فقط به خاطر من»، پاي حرفهاي كارگردان اثري نشستيم كه اغلب تماشاگران و مخاطبانش آن را روايت زندگي شخصي خالقش ميدانستند.
فكر ميكنم تازگيها مردم وقتي عصبي ميشوند، ميخندند. من از چند نفر كه خيلي ميخنديدند، شنيدم كه ميگفتند كسي به ماشين ما زده، بعد پليس آمده به من گير داده، به هر حال فكر ميكنم مردم با كار همذاتپنداري كردند يعني مشابه اين موقعيتها براي خودشان رخ داده حالا خندهشان گرفته منتها خندههاي عصبي
نمايشنامه «فقط به خاطر من» چگونه و چه زماني شكل گرفت و براي اجرا در جشنواره آماده شد؟
امسال قرار بود يك اثر پرپرسوناژ به نام
«پري كوچك دريايي» كار كنم و خودم در آن، نقش روانپزشك را داشته باشم. بعد يادم آمد آن داستان را تبديل به فيلمنامه كردهام و به خانم گلاب آدينه فروختهام و ايشان همراه با آقاي مهدي هاشمي مجوز ساخت فيلم را براي سينما گرفتهاند. پس اجراي آن، انساني نبود و اگر تئاتر همان داستان روي صحنه ميرفت، از بكربودن موضوع كاسته ميشد. به دفتر جشنواره امسال سه متن داده بودم؛ يكي «فقط به خاطر من» بود، ديگري «پري كوچك دريايي» و يكي هم متني كه پيش از اين در شهرستان اجرا شده و در جشنواره هم شركت كرده بود. بنابراين خودبهخود حذف ميشد. در نهايت من ماندم و متني كه حدود ده صفحه بود و در آن ده صفحه، بيشتر سيناپس كار را نوشته بودم.
يعني نمايشنامه كاملي نبود.
تا صحنه سوم نمايش كامل بود و از آنجا به بعد، گفته بودم چه اتفاقهايي ميافتد.
«فقط به خاطر من» را چه زماني نوشته بوديد؟
به تازگي و همين اواخر، يعني اوايل شهريور امسال شروع كردم و پايان شهريور تمام شد. نمايشنامه را در يك ماه نوشتم اما توليد آن يكماهه تمام نشد. اواخر مهرماه بود كه نتايج جشنواره را اعلام كردند و ما پس از
تاسوعا و عاشورا تازه كليد زديم.
بازيگران چطور انتخاب شدند؟ از ابتدا تركيب بازيگران همين افراد بودند؟
دربهدر دنبال بازيگران مناسبِ اين كار گشتيم و پيداكردن بازيگر براي اين نمايش چقدر سخت بود. غير از مارال مختاري، بارها بازيگر تغيير دادم تا به نتيجه فعلي رسيدم. خانم مختاري از ابتدا بودند اما مسعود خواجهوند و الهه ابوطالبي ديرتربه ما پيوستند. وقتي بازيگران را پيدا كردم، بچهها هر روز تمرين نميكردند! يك نمايش كامل به دست ميگرفتند و مجبور بودند اجرا كنند. اخلاقم اين است كه ميگويم يك بار از ابتدا تا انتها متن را بخوانيد و اجرا بكنيد تا ببينم آن نمايش به دلم مينشيند. يعني تمام طول مهر تا بيستم آذر داشتم متن را بازتوليد ميكردم. ديگر داشتيم نااميد ميشديم. يك متن دهصفحهيي را آنقدر تغيير ميدادم تا با شرايط روحي آن دورهام مطابقت داشته باشد. اين كاري است كه هميشه ميكنم. بچهها ميگفتند چرا يكي از متنهاي آمادهتر را نميآوري؟گفتم آنها را كه به جشنواره ندادهام. ميگفتند خب همان متني را كه به جشنواره دادهيي، بياور و كار كن. ميگفتم آن متن براي شهريور بود و ما الان در آبان هستيم. ميپرسيدند اين همه تغيير در دو ماه؟ گفتم بله، من روزبهروز متن را تغيير ميدهم. مارال مختاري و سيما تيرانداز كه با من كار كردهاند، اخلاقم را ميدانند. من بر اساس حضور آدم سوم، متن را تغيير ميدهم. براي نمونه، بايد يك نفر بيايد نمايش را ببيند. من در اين كار، درگير يك بازتوليد بسيار چالشي بودم. براي اينكه متن بايد همزمان با تمرينها توليد ميشد. اين نخستين كار در طول زندگيام بود كه بايد ميزانسن را قدمبهقدم به بازيگرم ميدادم. من به هيچوجه اينگونه ميزانسن نميدهم. ميزانسنهاي اين كار دقيق طراحي شدهاند، يعني به بازيگرم ميگفتم حالا برو زيرميز، حالا بيا بالا. هميشه در ميزانسن كارهام، دست بازيگر را باز ميگذارم، ولي در اين كار نميشد.
نمايشتان چه زماني بازبيني شد و آيا از بازبيني راضي بوديد؟
هفته آخر آذر بازبيني داشتيم و به ما يك روز درميان زمان تمرين داده بودند. مگر اينكه پلاتو اجاره ميكرديم. در سه هفته، توليد نمايش را تمام كرديم و هفته نخست ديكه بازبيني بود، براي نخستين گروه بازبيني نمايش را كامل اجرا رفتيم. دومين بازبيني ما دو يا سه روز بعد بود و ديگر فرصتي براي تغيير نمايش نداشتيم. پس از اينكه نمايش تصويب شد، بچهها خواهش كردند كار را تغيير ندهم اما در بين دو سانس اجراي جشنواره، دوباره پايان كار را تغيير دادم.
آيا در بازبيني نمايش، با مميزيهاي زيادي روبهرو بوديد؟
از 13سالگي تئاتر كار ميكنم و بارها براي نمايشهاي مختلفي مثل «يك شب ديگر هم بمان سيلويا»، «اتاق تاريك» و «رضا ميرزاده عشقي» احضارم كردند و گفتند نمايش شما 18مورد اصلاحيه دارد! جالب است بدانيد اين نخستين بازبيني عمرم بود كه از آن ايراد نگرفتند. حتي بازبينهاي نظارتي گفتند مشكلي نيست خانم يثربي. پرسيدم حتي يك مورد؟گفتند «نه، خوب است. زندگي خودتان است ديگر» ! شيرازيها بدون اينكه كارم را ديده باشند، دعوتم كردند براي اجرا. پرسيدم نميخواهيد بازبيني بروم؟گفتند: «نه، شنيدهييم مشكلي ندارد». تنها موردي كه كمي خودسانسوري كرديم و تقصير خودم بود، پايانبندي نمايش بود كه خيلي سريع اتفاق ميافتاد. در صورتيكه يك اتفاق ديگري در آن صحنه ميافتاد. زن نمايش گستاخي و عصياني روي صحنه داشت و دست يكسري آدمها را رو ميكرد، بعد با صندلي پنجرههاي خانه تمام آنها را ميشكست و ميرسيد به خانه خودش و آن را هم ميشكست و ميگفت: «اين را هم ميشكنم. مراقب باشيد خُردهشيشه روي سرتان نريزد» و نور را ميگرفتم. من گفته بودم با نور روشن تعويض صحنه انجام بدهيد.
چرا؟
براي اينكه قرار بود بازيگران آوازي را روي صحنه بخوانند، ولي نخواندند، چون گفتند با اين همه ديالوگ، ديگر صدامان درنميآد. يك آهنگي را تمرين كرده بوديم. به هر حال ميخواهم بگويم يكماهه نمايش را آماده كرديم اما هر شب و هر روز در تمرينها، يك اجراي كامل داشتيم از يك متن متفاوت، يعني بچهها آماده بودند فردا كه به تمرين ميآمدند، يك متن ديگر جلوشان بگذارم. براي نمونه صحنه دكتر، 18 بار عوض شد.
دليل اين همه تغيير و سختگيري چه بود؟
همهچيز بستگي به اين داشت كه ببينم چقدر دارم واقعيات دروني جامعهام را كه خيليهاشان پنهان است، بيان ميكنم. نميخواستم خيلي متن دم دستي و رويي باشد كه بگويند خب اين زندگي خود نويسنده است. قصد داشتم بگويم اين زندگي هر انسان آسيبپذير و متفاوتي است؛ هر انساني كه در جامعه جزو اقليتهاست. نويسندهها يكجور در اقليتند، هنرمندان به نحو ديگر و همينطور بچههاي سندروم داون كه نمايش را به آنها تقديم كردهام. تيزهوشان، آدمهايي كه دينشان با ما فرق دارد و هر كس ديگر كه در جامعه ما كمي متفاوت فكر ميكند، در اقليت است. اين نمايش را تقديم كردم به تمام آدمهاي متفاوت و بيشك اقليتهاي يك جامعه، چون روزي كه دكترايم را در كانادا ميگرفتم، درد اينكه بفهمي ايراني هستي و در اقليت باشي و با ديگران فرق داري، خيلي چشيده بودم و همه آنها را در اين نمايش آوردهام.
كساني كه شما را ميشناسند، در نخستين مواجهه با نمايش ميگويند «فقط... »، زندگي خودچيستا يثربي است. الان چه بخشي از كار زندگي خودتان است و چقدر در آن تحت تاثير رويدادهاي مستند اجتماعي بوديد؟ اين نگراني از وجود نداشت كه كسي بگويد زندگي خودتان را روي صحنه برده؟
به نظرم اگر اينطور هم باشد، هيچ ايرادي ندارد. «ژانكلود كريهير» در داستاني كه براي «پيتر بروك» نوشته بود به نام «مردي كه زنش را به جاي كلاهش گرفت»، زندگينامه و بيوگرافي خودش را ميگويد. همانطور كه «ياسمينا رضا» ميگويد: « اتفاقهاي زندگي خود را مينويسم.» همه مردم از اين موضوع كه چيستا زندگي خودش را نوشته، باخبرند. سيلويا خود من بودم، ميرزاده عشقي خودم بودم. آن سيلويايي كه روي صحنه آوردم، به هيچوجه خانم «سيلويا پلات» نبود. بيچاره روحش معذب ميشد، استخوانهاش در گور ميلرزد. سيلويا در نمايش ما، جنون و ماليخولياي بيشتري داشت، يا آن سيلويا پلات كه خانم «گويينت پالترو» فيلمش را بازي ميكند. سيلويا پلات حقيقي، خانم خيلي فرهيختهتري است نسبت به سيلوياي من كه روي صحنه پشتك ميزد. نخست اينكه تئاتر است. دوم اينكه ابايي ندارم از نشاندادن خودم. در جلسه نقد و بررسي آخرين مجموعه داستانم به نام «اسرار انجمن ارواح»، يكي از منتقدان گفت: «در تمام داستانها خود چيستا يثربي را به عنوان قهرمان زن ديدم». معتقدم هنرمند اگر از خودش و زندگي شخصياش انتقام نگيرد، از چه كسي بگيرد؟ در اين نمايش، برخي تماشاگران كه هنرمند و بازيگر و كارگردان بودند، خيلي گريه كردند. يكي از آنها گفت: «از كجا زندگي من را ميدانستيد؟». يعني با كار خيلي همذاتپنداري كرده بودند. پس معلوم است من فقط زندگي خودم را نگفتهام. بله، از زندگي خودم هم الهام گرفتهام، ولي يادتان نرود. من مشاور بسياري از هنرمندان هم هستم، چون يكي از رشتههام، روانشناسي است. فارغالتحصيل هنر و تئاتر از فرهنگسراي نياوران هستم اما دكتراي من روانشناسي است. دوستانم اطمينان ميكنند و مسائلشان را به من ميگويند، به ويژه بازيگران زن. البته براي ما نويسندهها كمتر پيش ميآد، چون ما نويسندهايم، ولي وقتي به يك بازيگر زن بگويند «مادرجان»، ديگر تمام است، يعني ميخواهند نقش مادر به او بدهند و اين خيلي براش ترسناك است، به خصوص براي بازيگر چهره و بازيگران تئاتر. وقتي براي بازي در يك سريال دعوت ميشود، به او ميگويند بايد نقش زني را بازي بكنيد كه چهار تا بچه دارد. تا ديروز نقش دختر 19 ساله را بازي ميكرد. من همه اينها را در ذهنم جمع ميكنم و الهام ميگيرم. شايد براي من نويسنده مهم نباشد، چراكه قرار است تا آخر عمر بنويسم اما براي يك بازيگر يعني تمام. من اينها را در قالب آسيبشناسي يك انسان آسيبپذير كه هنرمند هم هست، مطرح كردم. او ميتوانست هنرمند نباشد. جايي در همين نمايش، خانم ميپرسد: «از كجا فهميدين نويسندهام؟». پاسخ ميدهد: «از آشغالهاتون. كيلوكيلو چركنويس داريد»، يا ميتوانست هنرمند باشد اما نويسنده نباشد، يا ميشد آشپز باشد، چون در مرحله گذارِ سني است و ديگر آن توجهي كه به دخترش ميشود، به او نميشود. از اين نظر واكنشهاي زيادي دريافت كردم. همه گفتند يك حديث نفس روي صحنه ديديم و ميپرسيدند «چطور جرات كردي وقتي دخترت در جمعيت نشسته، اين چيزها را نشان بدهي؟!...»
دخترتان مشكل يا واكنشي نداشتند نسبت به تصويري كه از خودتان و رابطهتان با ايشان در نمايش نشان دادهايد؟ ناراحت نشدند؟
فكر ميكردم خيلي مشكل داشته باشد و حتي خانم مارال مختاري ميگفت: «اجازه ميدهيد برخي ديالوگها را نگويم؟مثل جايي كه يه روز پرندهيي روي سر من لونه كرد و من ديگه نتوونستم سرم را تكان بدهم، چون ميترسم دختر شما ناراحت بشود». دخترم به سه دليل ناراحت نشد. او گفت: «بهترين نمايشي است كه در چند سال اخير از شما ديدم». نخست اينكه گفت خيلي لحظات گريه كرده و خيلي لحظات خنديده. مثل خيلي از خانمهاي ديگر كه در جمعيت نشسته بودند. خانمي با ديدن يكي از صحنههاي نمايش گفته بود: «درست عين من»! دوم اينكه دخترم ميگفت خب اينها واقعيت است. يعني در اين ميان ناگهان 18 سال از زندگيات خورده ميشود. دختري در اوج فعاليت، بايد 18 سال مادري بكند. جايي در نمايش، زن ميپرسد: «ميخواهي به تو شيرخشك بدهم؟». اين جمله اشتباه است. درست اين است كه بگويد: «ميخواهي به تو شير بدهم؟» اما بچهها اين را نگفتند. من چنين روابطي با دخترم دارم. سوم اينكه خانم نيايش ميمندينژاد ـ دخترم ـ هميشه همراه، همكار و همفكر من بوده. او طراح پوستر و بروشور ما است و ميداند كه عذابهاي يك زن نويسنده چيست. ميداند اگر پشتِ در بمانم، همسايهها امكان ندارد در را روي من كه نويسندهام باز بكنند. من بارها پشتِ در ماندهام. التماس كردهام در را باز بكنيد. گفتهاند به ما چه؟ كليد ببر! چون دخترم اين رنجها را ديده، عادت دارد. ضمن اينكه ماجراهاي نمايش واقعي بود. اگر من به او دروغ گفته بودم، شايد دخترم اعتراض ميكرد. در مجموعهداستان «اسرار انجمن ارواح» دو داستان وجود دارد به نامهاي «دخترك» و «دخترم دوباره من را به دنيا آورد» كه جايزه جهاني گرفته و دخترم آن را خيلي دوست داد. درباره بازي sims است، ولي از داستان «دخترك» ايراد گرفت و گفت «كاش آن را نمينوشتي و اين چهره من را پنهان ميكردي» اما من چارهيي ندارم. وقتي مينويسم، خاطرات بهشدت هجوم ميآورند. اگر نيايش ميمندينژاد ناراحت ميشود، آقايي هم كه اين خانم را بلاكليست كرده و همسر سابقش بوده، بايد ناراحت بشود. من اين ريسك را پذيرفتم كه همه ناراحت بشوند.
در نمايشهاتان هميشه از عنصر طنز استفاده ميكنيد اما «فقط... »، از نظر موضوع و روايت خيلي تراژيك و تلخ است. زني ساعت سه نيمهشب در خيابان مانده پشت در خانه، نه كسي در را روي او باز ميكند و نه كسي به كمكش ميآيد. فكر ميكنيد چرا تماشاگر به چنين موقعيتي و ديالوگهاي آن زن ميخنديد؟
فكر ميكنم تازگيها مردم وقتي عصبي ميشوند، ميخندند. من از چند نفر كه خيلي ميخنديدند، شنيدم كه ميگفتند كسي به ماشين ما زده، بعد پليس آمده به من گير داده، به هر حال فكر ميكنم مردم با كار همذاتپنداري كردند، يعني مشابه اين موقعيتها براي خودشان رخ داده، حالا خندهشان گرفته، منتها خندههاي عصبي. در اجراي دوم ما، خندهها بهشدت هيستريكتر بود، ولي من از داوران خجالت ميكشيديم، چون شايد فكر ميكردند چيستا نمايش طنز كار كرده اما مطمئنم داوران ما آنقدر بافرهنگ هستند كه متوجه بشوند اين خندهها عادي نيست. دخترم ميگفت يك آقايي در اجراي سانس دوم، از شدت خنده غش كرد و از روي صندلياش افتاد روي زمين! حس ميكنم تئاتر من يكجور تصفيه بود، يعني مردم داشتند انرژيهاي پنهانشان را آزاد ميكردند. چند نفر از بچههاي كرمانشاه كه بيرون مانده بودند، گفتند هر كسي از سالن بيرون ميآمد، مثل حال پريشب يا پريروز ما بود. ببينيد، من هميشه گير داده بودم به مسوولان كنار در. منظورم نگهبانها و حراست نيست. كساني را ميگويم كه بيشتر از روسا آدم را اذيت ميكنند. براي نمونه، آقاي رفتگر چرا همه شماره تلفنها را داشت؟ لابد فهميديد كه معاني ضمني داشت. پليس آمد زندگي آن خانم را ويران كرد به جاي اينكه به او كمك بكند. خانم به پليس گفت «آقا داري با زندگي من چه كار ميكني؟ چرا سيدي دخترم را شكستي؟». منظورم از هيچكدام آدمها نه شخص پليس بود، نه رفتگر، نه دكتر و نه شوهر سابقش. دخالت اجتماع بود در اينكه يك زن همهچيز را واژگونه ياد بگيرد. آن زن نبايد ياد بگيرد اشتباه بكند. بايد ياد بگيرد وقتي حقش را خوردند، بگويد ببخشيد. منظورم صحنهيي است كه توي گوش او ميزنند. آنجا بايد از خودش دفاع ميكرد. ميخواستم ميگويم تئاتر بايد به ما ياد بدهد زندگي بهتر و درستتري داشته باشيم. اگر بلد هستيم، از خودمان دفاع بكنيم. اگر بلد نيستيم، برويم ياد بگيريم. اين نمايش، زندگي زني بود كه آنقدر در رمانتسيم بزرگ شده بود كه ديگر نميتوانست با مردم ارتباط سالم برقرار بكند. در جايي از نمايش ميگويد «من وارد فيلمي شدم و ديگر نتوانستم بيرون بيام.»
خانم يثربي، نمايشهاي شما هيچوقت سياسي نبودهاند اما آنقدر در كارهاتان از معضلهاي اجتماعي و آسيبهاش انتقاد ميكنيد كه ناخواسته از آنها تعبير سياسي ميشود. در ديالوگها و روابط و رفتار كاراكترهاي نمايش «فقط... » هم اين اتفاق افتاده بود. در نمايشهاي ديگرتان هم اين رويداد تكرار شده. دليلش را چه ميدانيد؟
بله، من هميشه از اين موضوع اذيت شدهام. پس از نمايش «كارناوال با لباس خانه»، يك سال ممنوعالكاري را تجربه كردم، چون براي آقاي محمد خاتمي دو جمله نوشته بودم كه اجتماعي بود، ولي از آن تعبير سياسي شد. نمايش «ميرزاده عشقي» كه توقيف شد. گفتند آقايي را كه آنارشيست بوده، از زيرِ خاك بيرون كشيدهاي. گفتم مگر مشكلي داشت؟ گفتند «بله، تمام شرايط الان را داشتند». گفتم «نه، ميرزاده در دوران مشروطه بوده» اما بايد بگويم من يك آدم سياسي نيستم، چون كسي هستم كه در مرز بين رژيم سابق و پس از انقلاب داشته دوران كودكياش را ميگذارنده. پدرم هميشه ميگفت سياست بيپدر و مادر است و سراغ آن نرو، ولي من بهشدت اجتماعي و منتقد اجتماعي هستم. رشته من اين است. من روانشناسي خواندم كه بتوانم نقد اجتماعي بكنم. ميدانيد كه ابتدا كارم روزنامهنگاري بود و هست و هميشه خواهد بود. به قول ماركز، هيچچيز را با روزنامهنگاري عوض نميكنم. براي اينكه روزنامهنگار حق دارد مستقيم بنويسد اما من در تئاتر و قصه بايد حرفم را در لفافه بپيچانم يا شعر بگويم. من يك هنرمند اجتماعي هستم. از آن جهت كه اگر روزي به من بگويند «براي ايران ننويس، براي كانادا بنويس»، ميگويم «بايد پنج سال در كانادا زندگي بكنم و آنها را بشناسم. ببينم آيا ميتوانم همذاتپنداري بكنم». من با ايرانيها بزرگ شدهام. بنابراين همانطور كه گفتيد، چنين برداشتهايي ميشود و متاسفانه آن برداشتها مقداري به من لطمه وارد ميكند، يعني هميشه از جايي ضربه خوردهام كه برداشتهاي خيلي غلطي از كارم شده. گفتهاند چيستا دارد مانيفست سياسي ميدهد.
در صورتي كه برخي كارگردانها در ايران مانيفست سياسي ميدهند و ادعا دارند اپوزيسيون هستند يا اسلامي هستند. من نميگويم هيچ كدام از اينها هستم يا نيستم. من چيستا يثربي هستم كه فارغ از سياست، براي نوع بشريت و ارتقاي بشريت مينويسم. اگر كسي در نمايش من مفاهيم سياسي ميبيند، بايد بگويم آن در درجه اول اجتماعي است.
شما سالها پيش با چهرههاي مشهور زيادي كار كردهايد اما در چند سال گذشته سراغ بازيگران كمتر شناختهشده تئاتر رفتهايد و ديگر از چهرهها استفاده نميكنيد. چرا؟
خيلي دلم ميخواهد از چهرهها استفاده بكنم. پس از نمايش «ميرزاده عشقي» كه آقاي عامر مسافرآستانه نقش او را بازي ميكرد، به اين نتيجه رسيدم كه چرا به بازيگران جوانتر مهلت ندهيم خودشان را نشان بدهند؟ با وجودي كه شايد استعداد داشته باشند اما اين امكان به آنها در جاي ديگر داده نشود يا در گروههاي ديگر به آنها ميگويند بياييد پول بدهيد، ولي در گروه چيستا يثربي اين فرصت به آنها داده ميشود. من ديدهام كه برخي كارگردانها ميگويند شما هفت ميليون تومان واريز بكنيد. ما يك نقش براي شما مينويسيم. دخترهاي جوان اين كار را ميكنند. سه نفر از كارگردانهاي برجسته ما را ميشناسم كه از بچههاي علاقهمند، پولهاي كلان ميگيرند.
عدم استفاده از بازيگران چهره در آثارتان لطمهيي به نمايش شما نميزند؟
از نظر گيشه بله، خيلي لطمه خوردهام. براي نمونه در نمايش قبليام « نزديكتر» ضرر كردم و الان براي فروش اين نمايش هم نگران هستم، ولي اينگونه نبوده كه من هميشه اينطور انتخاب كرده باشم. البته هميشه دوست دارم بچههاي جوان نقش داشته باشند اما نقشهاي فرعيتر. وقتي بازيگر حرفهيي ميگويد من از جشنواره بيزارم، يا ديگر از تئاتر بيزارم و با بازي در فيلم و سريال ديگر نياز مالي ندارم، چطور ميتوانم به اجباراو را سرِ كاربياورم؟ كسي كه بازيگر من بوده و هشت تا كار حرفهاي با او انجام دادهام. به دليل همين مشكلات به اين نتيجه رسيدم كارم را دوبخشه بكنم. براي اجراي عمومي همين نمايش فكر كردم دو اپيزود داشته باشيم كه در هم ادغام بشوند، يعني بار ديگر هم يك مرد پشت در مانده و زنش در را به روي او باز نميكند. ميخواهم براي اين دو نقش چهره بياورم. به هر حال نمايش ما متكي به گيشه است و شوخي نداريم. خود بازيگران اين نمايش نگران فروش كار هستند. با وجودي كه منطقياند و ميگويند چهره و اسامي ما باعث فروش نميشود. به همين خاطر بايد از بازيگران اسم و رسم داري دعوت كنيم.
در كارنامه شما، نمونههاي بسياري از تئاتردرماني ديده ميشود. فكر ميكنيد «فقط به خاطر من» هم رگههاي درماني در خود دارد؟
اگر من دغدغهام تئاتردرماني بود، خب بله، اين نمايش كه بر اساس زندگي خودم و ديگران است، نوعي تئاتردرماني بود، اما بايد بگويم «فقط به خاطر من»، سايكودرام يا تئاتردرمانيترين كار من بود، چون در لحظههايي بازيگر خودش را روي صحنه فرياد ميزد. يعني ميگفتم به چيستا يثربي كاري نداشته باش. فكر كن اين مشكل براي خودت پيش آمده. چه كار ميكني؟ ميگفت اين كار را ميكنم. ميگفتم خب همان را ميآوريم در متن. به اين ميگويند تئاتردرماني، يعني ما در يك موقعيت امن مثل تئاتر كه موقعيتها پيشبيني شده است و طرف مقابل نميزند توي گوش بازيگر روبهرو، زندگي را تمرين ميكنيم. از اين جهت، نمايش «فقط...» تئاتردرماني شديدي بود. وقتي متني چاپ شده و شما نميتوانيد تغييري در آن ايجاد بكنيد، تئاتردرماني نيست، يا زندگي ميرزاده عشقي را همه ميدانند. پس تئاتردرماني نيست. ما در اين كار خيلي اجازه داشتيم تغيير بدهيم؛ هر روز و هر لحظه. اين يعني استفاده از تئاتر براي تغيير ديد و نگرش مردم و خودتان و براي بهبود الگوي زندگيتان. از اين جهت، بازيگران من موقع تمرين حال بهتري داشتند.
آيا قرار است نمايشتان را اجراي عمومي برويد؟
نميدانم. دارم الان فكر ميكنم سال آينده را بدون تمرين و اجراي عمومي چگونه سپري بكنم. آيا به من اجراي عمومي بدهند يا ندهند؟ وضعيت تئاتر ما خيلي اسفبار است. يك اجرا در جشنواره ميرويم، بعد مثل يك متكدي بايد مدام برويم تقاضا بكنيم كه به ما سالن بدهيد براي اجرا. جز يك عده كه اسپانسر دارند، بقيه بايد منتظر نوبت اجرا سر بكنند. هرگز نميخواهم شركت پفك و فلان مارك معروف لوازم صوتي و تصويري اسپانسر من بشوند اما انتظارهاي بيجا داشته باشند كه براي مثال، فلان خانم بازيگر را از سينما بياور بازي بكند. همين اواخر يك بازيگر خانم از سينما آمد و نمايشي در خانه هنرمندان اجرا كرد كه صدايش به رديف سوم هم نميرسيد.