قدر زندگي
سروش صحت
مردي كه جلوي تاكسي نشسته بود، گفت: «چه هواي تميزي... آدم كيف ميكنه.» راننده گفت: «مال اينه كه هرشب باران ميياد.» مرد گفت: «قدر اين هوا را بايد دانست» راننده گفت: «قدر زندگي را بايد دانست.» زني كه عقب تاكسي نشسته بود، پرسيد: «چطوري بايد قدر زندگي را دانست؟» زن ميانسال بود و چروكهاي ريزي دور چشمهايش را گرفته بود. راننده كه حدودا 60 سالي داشت و بيشتر موهايش سفيد بود توي آينه نگاهي به زن كرد بعد آهي كشيد و گفت: «نميدونم... همين جوري يه چيزي گفتم.» ديگر كسي چيزي نگفت. هوا تميز بود و كوههاي دوردست، حتي آنهايي كه آن ته ته بودند هم ديده ميشدند. راننده شيشه را پايين داد و چند تا نفس عميق كشيد.