• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۱۳ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3792 -
  • ۱۳۹۶ پنج شنبه ۷ ارديبهشت

اپراي مردان سبيل استاليني

استيصال در شخصيت

رحيم رستمي

 

«مايكل تولان» در كتاب روايت‌شناسي خود، كه درآمدي است زبان‌شناختي- انتقادي (ترجمه مشترك علوي و نعمتي، نشر سمت)، بحث‌هاي بسيط و پيچيده‌اي را در مورد خواننده و راوي مطرح مي‌كند كه گاهي سخن به جاهايي بسيار سخت كشانده مي‌شود. اما او يك رده‌شناسي جالبي را از «سيمپسون» وام مي‌گيرد كه قابل بررسي است. بايد ذكر كرد كه او ابتدا از روايت‌گير و سپس خواننده سخن مي‌گويد و سرانجام به اين رده‌شناسي مي‌رسد كه نقش خواننده در اين كنش‌گري چيست؟ آيا خواننده مي‌تواند به دور از قضاوت‌ها و نگرش‌هاي راوي به چيزهايي فرونهفته‌تر در متن دست يابد؟ و اگر دست بيابد و امكان دارد كه چنين اتفاقي رخ دهد، تا چه اندازه مي‌تواند در لايه‌هاي پيچيده روايت صدق كند و تا كجا به پيش مي‌رود؟ اينها سوالاتي است كه بايد براي پاسخ دادن به آنها به متن‌هايي رجوع كنيم كه تا حدودي ابهام را براي ما برطرف كند.
در رمان «اپراي مردان سبيل استاليني» چگونگي روايت، لحن راوي و زمان‌بندي‌هاي متفاوت، از چند جنبه قابل بررسي است. اين رمان شامل دو فصل است كه بخش نخست آن را در اين يادداشت، طبق آن تعريفي كه داده شد مورد بررسي قرار مي‌دهيم. رمان در بخش نخست خود- به نام «بخت توران‌شاهي»- توران همسر آبنوس (فعال سياسي و مخالف رژيم پهلوي) روايت مي‌كند. او از چگونگي آشنايي خود با آبنوس شاعر، از نخستين آشنايي با او و همچنين جشن عروسي‌اش نكته به نكته حرف مي‌زند و اگر تا نيمه‌هاي بخش نخست را بخوانيم به يكسري ناگفته‌هايي از درون اوضاع از هم پاشيده پس از كودتاي بيست‌وهشتم مردادماه دست مي‌يابيم كه چگونه شخصيت‌ها را هم از نظر رواني و هم از نظر جمعي دچار انسداد كرده است و گويا همه، در بخش‌هايي از زندگي خود، اعم از شخصي و سياسي و اجتماعي دچار استيصال شده‌اند. اما ما به چه طرقي مي‌توانيم اين تكنيك‌هاي روايي را از دل متن بيرون بياوريم، بدون اينكه راوي اول شخص (توران شاهي) سخني از آن به ميان آورده باشد؟ و نويسنده، حالا آگاهانه يا نا آگاهانه، حرف‌هاي بسيار تلخ خود را حتي گاهي در زباني انباشته از هجو و با آشفته‌گويي‌هاي راوي به مخاطب عرضه مي‌دارد؟ پس ما بنا به گفته مايكل تولان اين فرآيند دريافت خود را فقط از طريق عبارت‌ها و واژگاني كه در بخش نخستين است بيرون مي‌آوريم. اما پيش از آن بايد قيد كرد كه اين فرآيند واژه‌نگاري در جاهايي موفق بوده و در بعضي جاها نتوانسته است كه كاركردي قوي داشته باشد چرا كه حفره‌هايي در متن ديده مي‌شود و راوي در جاهايي توان بازگويي يك ماجرا در يك جايي با زباني منسجم و تعليق‌برانگيز پيدا كرده و در سويي ديگر، ماجرايي نقل مي‌شود كه چندان نتوانسته است آن كاركرد روايي و جذب‌كننده را دارا باشد. ولي نهايتا در بخش نخست، هم ماجراي توران و هم ماجراي آشور محمد بيان شده و مخاطب، اطلاعاتي را دريافت مي‌كند تا بداند كه برآيند واقعه‌اي همچون تثبيت ديكتاتوري كه پس از كودتا جاي خود را در همه لايه‌هاي اجتماع ايران باز كرده است، چگونه است. اما اين تثبيت، همان استيصال را به همراه خود دارد. اكنون در نگاهي فرمال به عبارت‌هايي مي‌نگريم كه در متن به چشم مي‌خورد. از همان صحنه آغازين، ما در يك نظر درمي‌يابيم كه توران، چندان هم از رويكرد آبنوس استقبالي نمي‌كند. او (آبنوس) دارد از خريد انگشتر و سپس مراحل ديگر زندگي و جشن و... حرف مي‌زند. توران خاطره ديروز خويش را كه در كنار آبنوس روي مبل قهوه‌اي نشسته يادآوري مي‌كند: «آبنوس، وقتي ديشب مي‌خواست قرار امروز را بگذارد، همين جا روي مبل قهوه‌اي روبه‌رويم نشست، دستي به سبيلش كشيد و گفت: «فردا عصري كاري نداري توري، بريم حلقه بخريم ؟»»
در سطر بعدي، در پاراگرافي جدا از اين ديالوگ پرسشگرانه، ابتدا ما با لايه‌اي از ذهن راوي (توران) آشنا مي‌شويم كه در جواب آبنوس، فقط يك كلمه را از دهان خود خارج مي‌كند و آن «نه!» است و نشانگر رويگرداني توران از اين علاقه دروني آبنوس است: ... نمي‌دانم چرا مثل دخترهاي ترشيده، كپك‌زده و تند گفتم: «نه!»
توران از «نمي‌دانم» شروع مي‌كند. در ذهن مخاطب اينگونه نقش مي‌بندد كه شايد اين ناخودآگاه سركوب شده توران است كه ناگهان و تند، واژه‌اي مغاير با درخواست آبنوس را بر زبان رانده است. «نمي‌دانيم» كه گريبان شخصيت‌ها را در طول روايت گرفته است و نمي‌دانم، در ماندگي ناخوش‌آيندي است كه در روايتي موازي كه از خلال نوشته‌هاي اكبرنژاد، در رمان نقل مي‌شود، اين‌بار به شكلي هجوآلود و حتي وهمناك نيز ظهور پيدا مي‌كند. قصه «بخت آشور محمد» قصه آشورمحمد است كه بختش- با ظهور ناگهاني شخصي با اندامي پرمو و ناهمگون به نام «اوشان بختم»- باز مي‌شود و ما با حكايتي طنز ولي تلخ آشنا مي‌شويم و در اينجا روايت به شكلي موازي با روايت «بخت توران شاهي» پيش مي‌رود. در همان عبارت‌هاي نخستيني كه ديديم، آشور محمد، خسته و سرافكنده، داسش را توي زمين گندم مي‌چرخاند (فعل مضارع) و دست‌ها پينه بسته است. اما اين تصوير، به هيچ‌وجه تصويري ايدئولوژي‌گرا از محيط كارگر و ناخرسندي‌هاي متن‌هاي يك جانبه‌گراي ماركسيستي نيست. زيرا درست است، نگارنده از رنج انساني به نام آشورمحمد حرف مي‌زند، ولي بلافاصله در ادامه مي‌بينيم كه اين استيصال را با مضحك بودن قضيه پيدا شدن شخصي با وضعيتي رقت‌انگيزتر به نام «اوشان بختم» همراه مي‌كند. در نمايي ما مشاهده مي‌كنيم كه هر دو روبه‌روي هم ايستاده‌اند و پنداري مستاصل هستند. پس از بازگشت به روايت اول شخص از زبان توران، ماجراي آبنوس را مي‌شنويم كه از گذشته نه چندان خوب خود و خاطره‌اي از پدر را بازگو مي‌كند. در لحن آبنوس، خنده موج مي‌زند و او از دستوري كه پدرش به او داده به شكلي مسخره‌وار ياد مي‌كند. آيا واقعا آبنوس هم از استيصالي كه طبقه متوسط گرفتارش شده مي‌خندد؟ آيا اين آرزوي پوسيده پدر، نشان از درماندگي نبوده است؟ اما در ادامه اين بخش، تصويري است كه باز هم مثل صحنه آغازين رمان تكرار شده و خنده توران است كه بايد فكر كرد آيا تكرار خوبي است؟ به نظر مي‌رسد كه اين تكرار خيلي عجولانه به كار برده شده است و مي‌توانست، صحنه‌اي همراه با سكوت، يا نه حداقل با يك ديالوگ بسيار موجز ديگر از سوي آبنوس و نگاه‌هايي از سوي توران شاهي همراه شود. زيرا باز هم خنده‌هاي توران، دوباره همان فضاي پيشين را به ذهن متبادر كرده است. اما در يكي از صحنه‌هاي خوب رمان، هنگامي كه باز هم واماندگي و درماندگي به سراغ راوي داستان مي‌آيد، جايي است كه توران در جلوي بازجوي خود، در يك دوراهي مي‌ماند و يك لحظه حس مي‌كند كه بازجويش انسان صادقي است و شايد تصميم مي‌گيرد كه حتي جرم خود را مقابل شكنجه‌گران بازداشتگاه گردن بگيرد. اينجا، ما توراني را مي‌بينيم كه همانند صحنه نخستين و خريدن حلقه، يك آن، مي‌انديشد و شايد هم مي‌خواهد به هم‌حزبي‌هايش يك «نه!» بگويد: «... مفتون صداقتش شده بودم... » اين مفتون صداقت، در زير متن، حرف‌هايي ناگفته به همراه خود دارد و توران را از ايدئولوژي حزب براي يك لحظه هم كه شده به كناري مي‌نهد. اما در همين صحنه‌ها در محل بازجويي، تلفيقي داريم از خنده‌هاي موحش توران و آبنوس كه فضا را متوهم آلود مي‌كند و ما در اينجا بر خلاف صحنه دوم خنده‌ها (كه دلچسب نبودند)، دقيقا به لرزشي ديگر و ناگفته‌اي ديگر دست مي‌يابيم: «... آبنوس حتي يك كلمه هم خرج‌شان نكرد. همان طور كه سرش روي شانه‌هايش ول شده بود، آب دهان خون‌آلودش را تف كرد روي زمين. خنديدم.» صحنه‌اي خشن، كه نهايتا خنده‌اي را براي توران همراه دارد. خنده‌اي دو سويه. از سويي، آبنوس ‌آش و لاش شده را مي‌نگرد و از سويي براي زدودن لرزش‌هايي كه هر دو نفرشان را فراگرفته است، تا بازجوي‌شان امجد را كوچك كنند.
رمان «اپراي مردان سبيل استاليني» سعي كرده تا با گردش بي‌وقفه صحنه‌ها و روايت‌هاي موازي، شتابزدگي‌اي ايجاد كند كه طنز گزنده خود را به همراه داشته باشد. اما اين طنز چه كاركردي دارد؟ به نظر مي‌رسد كه قصد نگارنده رمان، يك آيروني از يك وضعيت رقت‌انگيز در يك دوره مخوف و ترسناك باشد. خنده‌هاي توران، همان گريه نكردن‌هاي اوست كه در بخش نخست رمان به نام «بخت توران شاهي» نمود پيدا كرده است. بايد گفت كه دو روايت موازي در جاهايي بسيار موفق عمل كرده است. ولي در جاهايي ديگر، ما دچار تكرار در عبارت و هم سنخ بودن برخي از شخصيت‌هاي رمان مي‌شويم كه انگار بعضي آدم‌هاي اين رمان، شديدا به هم شبيه هستند و به همين علت است كه گاهي روايت از تعليق بازمي‌ماند. ليكن، طنز نويسنده پر تلاش رمان «حاجي عليان»، كاركرد خود را دارد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون