باران...
سروش صحت
زن و مردي كه عقب تاكسي نشسته بودند به صفحه موبايلشان خيره شده بودند. كسي در تاكسي حرف نميزد. بيرون باران ميآمد ولي كسي بيرون را هم نگاه نميكرد. بعد از مدتي زن بدون اينكه به مرد نگاه كند، پرسيد: «پنجشنبه به فروغ اينا بگم بيان پيشمون»؟ مرد كه همچنان با موبايلش مشغول بود، جوابي نداد. دوباره پرسيد «ميگم پنجشنبه به فروغ اينا بگم بيان؟» بدون اينكه سرش را بالا بياورد گفت «نه.» زن پرسيد «چرا؟» مرد گفت: «خوب بگو بيان» و دوباره سكوت شد. مردي كه جلوي تاكسي نشسته بود گفت: «واي اين بارون هم ديگه خستهمون كرد». راننده گفت: «ببينيد چه هواييه... بارون كه ديگه خسته نميكنه.» مرد گفت: «بله ولي بسه ديگه... هر روز بارون كه نميشه.» راننده آهي كشيد و چيزي نگفت. بيرون باران بهاري آرام ميباريد و درختان سبز و زنده بودند و هوا پاك و تميز بود و در تاكسي كسي حرف نميزد و تاكسي ميرفت.»