جادوي كلمات
حسين پاكدل
نمايشنامهنويس و كارگردان تئاتر
يك- ما دوتنايم انگار با يك دل، دلي پارهپاره اما گرم، چاكچاك اما پاك، نيمي جامانده آنجا در تب، نيمي جدامانده اينجا در تاب. عزيز دل، هرچه زودتر نيمه واماندهام را به انتظار سرآمدهام برسان! آه، پس كي به قرار ميرسند اين بيقرار ثانيههاي خيس و خسيس بيتويي در پاريس؟
مخمور ناصبور يك جرعه نگاهات هستم و مست يك ترنم كلامات. ملكتاج نازنينام، لحظهها را روان بيآرامم درنگ تحمل ميدهد در پرسههاي بيبهانه، چون ميانديشم: چه بها و بهانهاي دارد تمام جهان بيتو؟ اينجا قلب هر آينه تصوير توست و تا آنجا كه چشم كار نميكند تو پيدايي. باوركن از جادوي عشق تو آنچنان نيرومندم كه ميپندارم هيچ رنجي جز دوريات مرا نيازارد. مگر نه كه ميشنود گوش عاشق از دورادور هر نواي نازك را؟ پس بشنو از ناي اين سطور، نجواي يك سوگند تا هميشه را: به حرمت عشق، حرامام باد، لحظهها بيسرشاري و فزونيي محبتات!
دو- اين صحنه كوتاه نامهها بود از نمايش «عشق و عاليجناب»؛ نامههايي از عاشقي سرگشته در پاريس به معشوقي سرسپرده در تهران سالهاي دور. نامههايي از آسمان صحنه فرو ميريخت و در جلو دو ملكتاج و دو محسن آنها را ميخواندند. چهار بازيگر توانا - سهيلا رضوي، سيامك صفري، ستاره اسكندري و بابك حميديان- اين صحنه را بازي كردند. در انتهاي صحنه چندين بازيساز نامه به دست با يك والس زيبا ميچرخيدند و ميچرخيدند. سال 90 اين اثر پس از 4 ماه تمرين با زحمت زياد فراهم شد؛ چون باور دارم نمايش، به عنوان هنركامل مادر كلام و بيكلامياست. واژههاي ناب از فرصتهاي سكوت صحنه نوعي موسيقيي اهورايي ميسازند. من شيفته واژهها هستم؛ واژههايي كه بسيار پيش از من و ما بودهاند.
سه- واژهها از اول بودند؛ اما من از كي عاشق آنها شدم؟ نخستين واژهاي كه برگوش جانم نشست چه بود؟ كي بود و كجا بود كه واژهها برايم مترادف معنا شدند؟ همينقدر ميدانم از آن زمان تا حال هيچ لحظهاي من و اين واژههاي شكيبا از هم دور نبودهايم. باهم بيدار ميشويم و باهم بهخواب ميرويم. حتي در خواب باهم رويا ميبافيم و خيال ميپروريم. مثل خيليها براي من هم واژههاي ناب جاذبهاي همطراز جادو دارند. به خلسه ميبرند. به ذهن ارتفاع ميدهند تا آرزوهاي بلند بسازد. از ديد من واژهها فينفسه دراماتيكاند. شعرند. حتي اگر تنها و غريب باشند. بدخط و درهم ريخته باشند. با رنگ و بيرنگ بر ديواري كج و فروريختهاي درنگ كرده باشند. با سيخ و ميخ و ناخن بر ديوار زنداني، آسايشگاهي يا عمارت فراموششدهاي حك شده باشند. بر تكه كاغذي عريان در باد رها شده يا بر پشت كاميوني سوار سفر باشند.
كجا و كي عاشق واژهها شدم؟ براي يافتن پاسخ بايد سوار توسن خيال شد و زمان را درنورديد. برگشت به نقطههاي آغاز، به شروع شدن. به كودكي، به همه كودكيها، به آنزمان كه مادر «يك حرف و دو حرف بر زبانم، الفاظ نهاد و گفتن آموخت.». شايد هم پيش از آن، پيش از درك ديدن. حرفهاي درهم بزرگان بود وقتي من درون گهواره گلين نوزادي، ستاره ميچيدم؟ لالاييهاي مادر بود پايدار قالي براي من، در قنداق خواب و بيداري؟ قصهگوييهاي مادربزرگ كنار چرخ نخريسي يا نقل قصهها، شعرخوانيها و زمزمه دعاهاي عمه مادريام؟ هرچه بود اينها حدود نيم قرن پيش كسي را آغاز كردند. با واژگان محبت مرا عاشق مفاهيم كردند. واژههاي پاك را يكييكي به من هديه دادند بدون آنكه نوشتن نام خود بلد باشند. آنها با واژههاي حكمت روي هواي تنفس نقاشي ميكردند.
ادامه اين مطلب را در شماره بعدي بخوانيد.