شب حراج تهران
و چكشكاري آن
ابراهيم عمران
حراج آثار هنري در دنيا از تاريخچه و قدمتي برخوردار است كه محل بحث اين وجيزه نيست و آنچه در اين كوتاه نوشته ميآيد در حقيقت برميگردد به آنكه اگر در حراج هنري تهران اثري به بهايي گزاف و در حدود «سه ميليارد تومان» وجه رايج مملكت چكش ميخورد؛ بايد از آن، چه استنباطي كرد؟
وجه رايجي كه نزديك به يك ميليون دلار است و در كشوري كه فاصله طبقاتي بسان نام تابلويي «بيعنوان» است چگونه بايد تفسير شود؟ اگر قشر خاصي كه ميزبان و مهمان چنين چكش خوردنهايي است را در دايره شهروندان فوق درجه يك بدانيم! و ديگراني كه به هر طريقي از اين خبر آگاه ميشوند را نيز به قولي «مردماني» بناميم؛ فرجام و غايت اين حراجها چه ميتواند باشد؟ و اگر غوطهور شدن در دنياي مدرن امروزي مخرجمشتركش چنين «شوآف»هايي است و لازم در جهان پسامدرن، پس زياده نوشتن از آنكه از كفر ابليس هم معروفتر است؛ به صلاح نيست كه شايد نيش و كنايه هنر دوستان جيب پر از پول را نيز داشته باشد كه درافتادن با آناني كه به قول سعدي «خلعتي ثمين در بر و قصبي مصري در سر» دارند كاري است شاق و شاذ به قول علما و ادبا...!
ميماند ذكر اين نكته كه دارايي و مال، بالمآل نكوهيده نيست و دارندگان بناهاي ميلياردي با متراژهاي بالاي هزار متر، لامحاله براي پر كردن سرايشان بايد چنين گرانسنگ تابلوهايي هم داشته باشند.
هر چند مشخص و معلوم نيست آمد و شدكنندگان به اين عمارتها تا چه حد با تاريخچه هنر و نقاشي و مشتقات و مختصات آن آشنا هستند؟! اي كاش برگزاركنندگان چنين برنامههايي تبصرههايي هم براي آن خريدار يا خريداران محترم در نظر ميگرفتند كه در ازاي برنده شدن و قرعه به نامشان افتادن (هر چند قرعه نيست و حساب بانكي كارساز است) در ازايش چند كار مفيد به فايده هنري براي برخي اقشار همت بلند جيبتهي، انجام ميدادند و ذيل بردن تابلوها به خانه، خانه كسان زيادي را با اندكي از داراييهايشان، روشنتر
ميكردند.
اين نوشته شايد كمي غيرتخصصي به موضوع نگريسته باشد و كمي هم در دام دارا و ندارها افتاده باشد، ولي در جغرافياي اين ملك جاي اين آوانگاردبازيهاي نخنما شده جهاني كمي هضمش سنگين است چه كه به قول ظريفي كه حكايت آن جوانك تازه به پايتخت آمده را شرح ميداد كه در بدو ورود به شهر به راسته تلويزيونفروشان رفت و در آن برهه (دهه هفتاد) كه تازه تلويزيونهاي بزرگ چنداينج آمده بود؛ با تعجب و اشتياق از فروشنده پرسيده بود كه آيا كسي هم از اين تلويزيونها ميخرد؟!
آخر خود دستگاهي سياه و سفيد چهارده اينچي داشت كه ميزش، جعبه پرتقالي بود و فروشنده دنياديده به او گفته بود پسر جان اين دستگاه را كساني ميخرند كه خانههايشان بالاي دويست متر است و قس عليهذا... و كجاست آن پسرك كه ببيند حاليه چه در اين شهر و هنر و هنر دوستانش ميگذرد كه ميليارد براي تابلويي خرج ميكنند... و آيا كسي ميتواند به آن جوان بيست سال پيش، شرح دهد داستان چيست...؟