چوب به دست هاى وطنى
ديبا داودى
سازمانهاى عريض و طويل، كارمندان نمونه، دلسوزهاى فرهنگى، فعالان خوش ايده همه و همه بسيج مىشوند و بازهم كماكان از ايجاد يك جهش واقعى براى ارتقاي فرهنگ مطالعه يا سرانه ملى كتابخوانى بازميمانند بعد برخى شركتها و البته برخى نهادها همچنان معتقدند اگر به كارمندشان حقوق بدهند تا هر روز زنگ خانهها را - ساعت ١١ صبح يا ٣ بعد از ظهر، فرقى نميكند- بزند و خواهش كند اهل منزل بيايند جلوى در تا كتاب هاى معمولا بيكيفيت با چاپهاى بد و طراحىهاى بيمزهشان را معرفى كند و بگويد اگر پول دو جلد را بپردازند ميتوانند سه كتاب دريافت كنند، احتمالا موفق خواهند شد و نهتنها محصول توليدى خود را به فروش ميرسانند كه حتى گامى بلند جهت ارتقاى سواد عمومى برميدارند. شايد چنين فعاليتهايى همچنان در شهرهايى با امكانات اندك يا روستاهايى دورافتاده بتواند مفيد واقع شود اما حقيقتا در مواردى نظير تهران يا شهرهاى بزرگ قطعا ضدتبليغى ويرانكننده است. همين كه آن موسسه دركى از حفظ شان كالاى توليدى خود ندارد، همين كه تصور ميكند ميتواند با كتاب همچون محصولى ارزشى برخورد كند و در خوشبينانهترين شكل، از كمپانىهاى خارجى الگوبردارى كند موفق خواهد شد، يك فاجعه است. براى مثال مجموعه «مختصرمفيد» آكسفورد نيز روى جلد خود برچسب ميزند: پرداخت بهاى دو كتاب و دريافت سه كتاب. اما اينبار نيز بگوييم اين كجا و آن كجا. قطعا آكسفورد راس ساعت ٣ بعدازظهر زنگ در خانهاى در لندن را براى عرضه كتابش نمىزند. يعنى اگر كتاب در ايران بىقدر و منزلت مىشود، نتيجه اتفاقات خارقالعادهاى نيست. همين بىخردىهاى كوچك و بزرگ مىتواند جاى كتاب و كتابفروشى، فرش ماشينى چينى طرح گبه(!) در خانهها بكارد و فلافى زنجيرهاى در خيابانها. البته اگر اصلا بر اين باور باشيم كه كتاب روزى روزگارى در جامعه ما شان و جايگاهى داشته است.