«عباس فرات» كه بود و چه كرد
عمادالدين قرشي
شادروان «عباس فرات» (ملقب به ابنجني) به سال 1269در يزد متولد شد. هنوز خردسال بود كه به «انجمن ادبي يزد» در منزل فرخي يزدي ميرفت و بعدها به دارالفنون آمد و به مطالعه آثار شعراي ايراني پرداخت. در تهران به عضويت «انجمن ادبي ايران» درآمد و پس از مدتي عضو هياترييسه شد. سپس به عضويت «انجمن دانشوران ايران» درآمد. پس از آن بود كه از طرف «حسين توفيق» به سمت دبيري «انجمن فكاهيسرايان ايران» برگزيده شد. فرات از نخستين همكاران روزنامه فكاهي «توفيق» و فوقالعاده شوخطبع و زندهدل بود. لطيفههايش در جلسات توفيق، شهرت بسزايي داشت و دهان به دهان ميگشت. وقتي قافيه جور ميآمد، از متلك گفتن به فلك هم خودداري نميكرد. ميگويند حاضرجواب غريبي بود و بدو لقب «برنارد شاو ايران» داده بودند. نوراله خرازي (نويسنده قديمي «توفيق») درباره او نوشته بود: «لطيفههايش آنقدر شيرين است كه ترياكي را به شوق ميآورد و ورشكسته را ميخنداند.»
فرات كه از او بيشتر به عنوان شاعري چيرهدست ياد ميكنند، نظمنويس شيرينقلمي هم بود كه ساليان دراز با امضاي «ابنجني» قلمزني ميكرد. ازجمله فكاهيات اوست: «مردي كه دو زن گرفت، دلخون گردد/ حالش ز غم و غصه، دگرگون گردد/ هركس كه به دل مهر دو ليلي بگزيد/ آشفتهتر از هزار مجنون گردد». او در سرودن شعر بسيار سريع بود. خود درباره ديوان شعرهايش چنين سروده بود: «طبع شد از پي هم شش ديوان/ گشت جان و خرد از حيرت مات/ تا فراموش نگردد هرگز/ نام آنهاست به ترتيب، فرات: / ثمرات و رشحات و نغمات/ قطرات و لمعات و نفحات!». ابوالقاسم حالت، درباره ميزان اشعارش گفته: «فرات اگر تنها مادهتاريخهايي را كه ساخته است جمع كند، يك كتاب بزرگ ميشود.»
ميگويند فرات به گربه و قليان علاقهمند بود. قليان زياد ميكشيد و منت نميكشيد! با درجه سرگردي از ارتش بازنشسته شد. تا آخر عمر حلقه ازدواج نه در گوش كرد و نه به انگشت و سرانجام در آبان سال 1347 درگذشت. نمونهاي از اشعار طنز فرات:
گشت زمستان، بيار آتش و منقل
عيش زمستان به آتش است محول
تا كه شود دور عيش و نوش مكمل
چايي و قليان بده هماره مسلسل
تا كنم از هر جهت بيان مفصل
برگ درختان نهاده روي به زردي
دور مشو دخترك ز شيوه مردي
خوش بُوداي جفت ماه، عشرت فردي
شد چو مبدل هواي گرم به سردي
محنت ما را به عيش ساز مبدل
گرچه كمي! نرخ خواروبار گران است
بر شكر و قند چشمها نگران است
گر فقرا را بهار عيش خزان است
باد اميد از چهارسوي وزان است!
مشكل اهل صلاح زود شود حل
قند چو نبود، هم از لبو بستان كام
شيره شكر نهفته در لبوي خام
گشت دكان شكرفروش چو حمام
همچو مگس عدهاي فتاده در آن دام
شرح بيانش مفصل است نه مجمل
اي شكرينلب! تو را به قند چه حاجت؟
لعل لبت را به قند هست مزيت
گندم خالت برنج را بُود آفت
در تو شده جمعاي صنم! همه نعمت
تو همه نعمت، من از چه مانده معطل؟