«محمدحسن حسامي محولاتي» كه بود و چه كرد
اگر دارد بداند من ندارم!
عمادالدين قرشي
«محمدحسن قاضي حسامي محولاتي» (با نامهاي مستعار ح. محولاتي، قلقلكچي خراساني، قلقل، بچهدهات، حسامي)، متولد هفتم مهرماه 1307 در روستاي عبدلآباد محولات (از توابع تربتحيدريه)، در خانوادهاي روحاني بهدنيا آمد. پدرس عباسقلي، قاضي محولات بود و او را در كودكي به مكتبخانه سپرد و پس از چندسال تحصيل علوم قديمه، در تربتحيدريه به مدارس جديد پاي نهاد. حسامي محولاتي پس از دريافت ديپلم ادبي و دو سال تحصيل در حوزه علميه (و انتشار شعر طنزي كه سبب اخراجش از آنجا شد!)، به استخدام سازمان اوقاف (مشهد) درآمد و همكارياش را با مجله «معارف اسلامي» آغاز كرد. در سال 1332 با عفت مظفري ازدواج كرد و بعدها صاحب 4 فرزند پسر شد. از سال 1331 نيز با روزنامه خراسان (به مديريت محمدصادق طهرانيان) همكاري داشت و به نظم و نثر، اشعار و مقالات فكاهي- انتقادياش را درباره دستگاه حكومتي در دو ستون «فكاهي و شوخي» و «خنده» مينوشت و به اصطلاح آنها را قلقلك ميداد. سروده بود: «روان عبيدم كه اينروزها/ به جسم حسامي حلوليدهام». او در اين روزنامه، دوئلهاي شعري بسياري با ديگر طنزنويسان روزنامه، يعني خسرو شاهاني (بچهخراسون) و سيد رحمتاله وظيفه دان (سرو) انجام ميداد. گزيدهاي از اين طنزها و فكاههها، در كتاب مستطاب فكاهي قلقلك (1342) منتشر و حسامي محولاتي كمكم به سبب شهرت و سخنورياش، از مشهد عازم تهران شد و ضمن داشتن نمايندگي روزنامه خراسان در تهران، به جمع اصحاب «توفيق» راه يافت.
سنت اخوانيهسرايي حسامي محولاتي با دوستان خارج از روزنامه و ادبا نيز برقرار بود. نظير دوئلهاي طنزش با حسن خواجهنوري (چراغموشي گنابادي) يا آنچه براي ابراهيم صهبا سروده بود. جز روزنامه خراسان و توفيق، حسامي محولاتي براي مجله بانوان نيز نثر طنز مينوشت، اما بعد از انقلاب با نشرياتي چون هوشيار، ياقوت، فكاهيون و بالاخص گلآقا همكاري داشت. حضور موثر در انجمنهاي ادبي نظير انجمن ادبي كمال، انجمن دكتر حسابي، انجمن سخنوران ايران، ... و همنشينيهاي تحريريه گلآقا، از ديگر فعاليتهاي او در دهه هفتاد و هشتاد بود. محمدابراهيم باستاني پاريزي در مقدمه كتاب ديگر حسامي محولاتي «رنگينكمان طنز» (1378) مينويسد: «بر طبق تاريخ تولدش، سهسالي از من كوچكتر است و شعرش البته سي سال از من بزرگتر! او در هر نوع شعر دست دارد، ولي طنز او بيشتر شهرت يافته. جا دارد كه من هم، همقول با محمدرضا جلاييفر شوم و بگويم: اي حساميگر كه گفتي هرچه بادا باد باد/ طاير چرخت هميشه در سخن پُرباد باد!» حسامي محولاتي عميقاً معتقد بود طنز بهترين زبان بازگو كردن حقايق است و به حفظ اخلاق در طنز معتقد بود. سروده بود: «از آن شادم كه در دل كينه از كس/ بهقدر يك سر سوزن ندارم// كسي از من غباري در دل خويش/ اگر دارد بداند من ندارم!» و با چنين بينشي سرانجام ٢٨ خرداد ١٣٩٣ چشم از جهان فروبست. ازجمله اشعار طنزش چنين است:
اي بزرگان تازه ايران/ كه امير و وزير و خان باشيد// بهر اصلاح كارها قدري/ بهترك از گذشتگان باشيد// حرف كمتر زنيد با مردم/ مثل افراد بيزبان باشيد// گفته بيعمل ضرر دارد/ در پي دفع اين زيان باشيد// بهر حفظ مقام خود كه شده است/ با همه خلق مهربان باشيد// مهرباني كنيد با مردم/ تا همهعمر در امان باشيد// در بهار مقام بيبنياد/ فكر بيبرگي خزان باشيد// قدري اندر عمل به نفع عموم/ آنچه خواهند آنچنان باشيد// وقت سيري خدانكرده مباد/ بيخبر از گرسنگان باشيد// گرچه خيلي بزرگ و ناترسيد/ باز با ياد كوچكان باشيد// آنچه خواهند خلق از همهتان/ همهتان يكبهيك همان باشيد// جز صلاح وطن نينديشيد/ تا همه وقت حكمران باشيد// خدمت خلق را وظيفه كنيد/ مردماني وظيفهدان باشيد// چون كمي اين و آن گران شده است/ اندكي فكر اين و آن باشيد// خدمتي چون كنيد با مردم/ همه خوشحال و شادمان باشيد// عصباني ز حرف حق نشويد/گر وزير و امير و خان باشيد// ورنه در پيش ملت و ميهن/ همهتان مثل ديگران باشيد// تخته گردد يقين درِ همهتان/گر به بازار ما دكان باشيد!
آنكه چون قد طويلش در جهان پيدا نشد/ خواستم گيرم سبيلش، نردبان پيدا نشد// خواستم تا رايگاني جان دهم در راه او/ شهر را گشتم ولي جان رايگان پيدا نشد// روز روشن، پيش جمعي، هستي ما را زدند/ دزد حاضر بود اما پاسبان پيدا نشد//... // در زمين رهزن بُود، در آسمان طيارهدزد/ جاي امني در زمين و آسمان پيدا نشد// خواستم تا با زبان، يكعده را رسوا كنم/ تا دهد ياري مرا يك همزبان پيدا نشد// در پي حق و حقيقت هرچه گشتم تابهحال/ جز فريب و جز دكان و جز چاخان پيدا نشد...