• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4017 -
  • ۱۳۹۶ پنج شنبه ۱۲ بهمن

كائوس/ 8

بله، دود از سرم بلند مي‌شد!

محمد علي علومي

توضيح: در اساطير يونان، «كائوس» به معناي آشوب، هرج‌ومرج ‌و آشفتگي است. شايد هم معناي كاملا ‌متفاوتي دارد! به هر حال چه فرقي مي‌كند؟! به قول حافظ: زيركي را گفتم اين احوال بين، خنديد و هيچي نگفت!
 
آنچه گذشت: عصر، به دفتر ماهنامه «بادمجان بم» رفتم. سردبير مصاحبه را گوش داد. ذوق‌زده شد، گفت: «از اين گفت‌وگو مي‌شود پول خوبي درآورد.» حالا ادامه داستان:
سردبير از كشوي ميزش چند اسكناس درآورد و به من داد و گفت: «فلان‌بن فلان! با اين پول ده بسته پفك‌نمكي براي آقاي فلك‌زده بخر، سرگرم مي‌شود و مصاحبه مي‌كند. فردا برو سراغش.» فردا رفتم سراغ سهراب‌جان، اما يادم رفته بود كه ده بسته پفك بخرم. همان سر خيابان دو بسته پفك‌نمكي خريدم و دادم‌شان به سهراب‌جان كه خيلي هم ممنون شد. خيلي اصرار كرد كه من هم پفك بخورم. از بس تعارف كرد از رو رفتم و يك بسته پفك برداشتم. دكمه ضبط‌صوت را زدم. گفتم: «بياييد از اول شروع كنيد. شنيده‌ام كه يك‌وقتي دود از سرتان بلند مي‌شد! راست است؟ دليلش چه بود؟ چه سالي بود؟»
سهراب‌جان فلك‌زده با دهان پر گفت: «بله، راست است. سال 53 بود. من تازه فوق‌ليسانس هنر در رشته تئاتر گرفته بودم. به شهرمان، همين‌جا برگشته بودم. رييس‌روسا ظاهرا خيلي تحويلم مي‌گرفتند. به من كه مي‌رسيدند مي‌گفتند به تو افتخار مي‌كنيم. اولين فوق‌ليسانس تئاتر در شهرمان هستي! آبدارچي را صدا مي‌زدند كه چاي و قهوه بياورد، ولي كار پيدا نمي‌كردم. ازدواج هم كرده بودم و از ناچاري وقتي ديدم كه وعده‌وعيد‌هاي رييس‌روسا حرف مفت است، زدم به كار سيگارفروشي. كنار ميدان بساط كردم و اولين‌بار همسرم ماهون فهميد كه دود از كله‌ام بلند مي‌شود! يادم است كه يك شب تابستان بود، از آن شب‌هاي ابرآلودي كه رعد و برق در دوردست‌ها مي‌درخشد و مي‌غرد، اما باران نمي‌بارد و هوا دم‌كرده و خفقان‌آور است؛ طوري‌كه عرق از سراپاي آدم مي‌جوشد، كلافه مي‌شود و كاري هم از كلر و پنكه بر‌نمي‌آيد... من نشسته بودم و فيلم علي‌بابا و چهل دزد بغداد را از تلويزيون سياه‌وسفيد قراضه‌مان تماشا مي‌كردم. فيلم رسيده بود به صحنه‌هاي جنگي و عربده‌كشي‌هاي رييس دزدها بر سر علي‌بابا و ضمنا دو نرّه گربه نكره هم روي پشت‌بام روبرو با هم دعواي‌شان شده بود و فريادهاي گوش‌خراش مي‌كشيدند و يكي از همسايه‌ها، دبير ادبيات، فحش‌هاي آب‌نكشيده به گربه‌ها مي‌داد تا بترساند و فراري‌شان بدهد. و من در عالم فكر و خيال با بهروز كاميار دعوا داشتم، يعني نگاهم به تلويزيون بود اما در ذهن خودم يقه بهروز را گرفته بودم و بر سرش داد مي‌زدم كه: «چرا؟ چرا تو؟ ‌اي آدم به تمام معنا رذل! حالا وضعت بشود توپ و من بدبخت هنوز هشتم گروي نهم باشد؟ چرا تو همه‌چيز داشته باشي و من در شرّ زندگي‌ام مانده باشم، هان؟ بگو اگر راست مي‌گويي!» در عالم خيال، بهروز را مي‌ديدم كه با همان نيشخند مسخره و چندش‌آور هميشگي‌اش نگاهم مي‌كند و مي‌گويد: «بلكه به‌خاطر فاميلت است؛ آخر فلك‌زده هم شد فاميل؟» و باز نيشخند زد كه مرا سوزاند.
يادم است كه از شدت عصبانيت خنديدم و از صداي خنده‌ام به خود آمدم. دخترك گنگم مهتاب كه بهت‌زده و ترسيده به ابرهاي اژدها‌وار و پر از صاعقه دوردست‌ها خيره مانده بود، رو برگرداند و نگاهش افتاد به من و با زبان لال، مادرش را صدا زد. ماهون پرسيد: «داري سيگار مي‌كشي؟» گفتم: «خودت كه داري مي‌بيني، نه!» گفت: «پس اين... صبر كن ببينم، مثل اينكه سرت آتش گرفته!»
دويد به طرفم. رنگش پريده و دستپاچه شده بود. گفت: «بيا جلو آيينه ببين چي شده! بجنب مرد!» خواه‌ناخواه رفتم دستشويي، جلو آيينه و آن‌وقت من هم رنگم پريد و دستپاچه شدم. از سرم دود بلند مي‌شد! ماهون شير آب را تا ته باز كرد و سر مرا زير آب گرفت. خنك شدم، راحت شدم، ديگر دود از سرم بلند نمي‌شد، اما فضاي كوچك دستشويي پر از دود و بوي پشم سوخته شده بود. ماهون كمكم كرد تا راحت بنشينم. مهتاب با آن چشمان زيباي بادامي و نگاه‌هاي عميق به من زل زده بود. ترسيده بود. هر دو نفرشان ترسيده بودند. ماهون گفت: «بلند شو برويم بهداري!» گفتم: «نمي‌خواهد، يك فنجان چاي نبات بده.» ماهون چاي آورد. كنارم نشست. پرسيد: «چرا يك‌هويي اين‌جوري شدي؟!» گفتم كه: «در عالم خيال داشتم با بهروز دعوا مي‌كردم. » ماهون درحالي كه مهتاب را در بغل گرفته بود و نوازشش مي‌كرد، گفت: «خب همه مي‌گويند كه بهروز دستي به قاچاق مواد دارد كه وضعش خوب شده؛ تو كه اين‌طور نيستي، تو آدم شريف و نجيبي هستي. بهروز هوش و استعداد تو را دارد؟» فنجان نيمه‌تمام چاي را گذاشتم زمين. گفتم: «اين حرف‌ها كيلويي چند؟ هيچ‌كس براي اين‌جور شعرها تره هم خرد نمي‌كند! بفرما، اين وضع زندگي ما.» نگاهي به دور و بر انداختيم؛ آن چند تكه اثاثيه درب و داغان، آن دو تكه گليم نخ‌نماي پوسيده... آه كشيدم. ماهون و مهتاب هم آه كشيدند. ماهون همچنان كه مهتاب را نوازش مي‌كرد، گفت: «با غصه خوردن مشكل‌مان حل مي‌شود؟ تو كه آدم بي‌جربزه‌اي نيستي، من هم شكايتي ندارم؛ پس چرا اينقدر به خودت سخت مي‌گيري؟»
آن‌شب ماهون خيلي دلداري‌ام داد. ديروقت شب، ابرها رفتند و مهتاب مثل شعري از حافظ يا مولانا، آبي و رويايي تابيد. فلان‌بن فلان! خودت هم مي‌داني كه هم‌شهري‌هامان به اين‌جور شب‌هاي مهتابي با تعبيري شاعرانه مي‌گويند «آغوشمال». فرهنگ مردم است ديگر و كاري‌ش نمي‌شود كرد! تا مدتي ديگر دود از سرم بلند نمي‌شد. چندوقتي اوضاع عادي بود، اما هربار كه به فكر بهروز مي‌افتادم باز دود از كله‌ام بر‌مي‌خاست...
طبيعتا   ادامه   دارد

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون