صفحه داستان «اعتماد»، صفحهاي براي ارايه تجربههاي تازه درحوزه داستاننويسي است؛ صفحهاي كه به همه دستاندركاران داستان تعلق دارد. اين صفحه بر آن است كه هم صداهاي تازه در اين حوزه را شناسايي و معرفي كند و هم آثار پيشكسوتها را به نيت اطلاعرساني جايگاه كنوني ادبيات داستاني ارايه دهد. اين صفحه خارج از مرزبنديهاي رايج ادبي دركشور تلاش ميكند در درجه نخست، منعكسكننده آثاري باشد كه داراي رعايت اصول داستاننويسي باشند. دوستاني كه مايل به انتشار داستان اعم از ترجمه يا تاليف هستند ميتوانند آثار خود را از 500 تا 1500 كلمه ازطريق ايميل
rasool_abadian1346@yahoo.com
يا از طريق كانال تلگرامي rasool_abadian @ ارسال كنند.
در حقيقت آقاي «نوآموز» دوست داشت مسير را تنهايي طي كند تا در خلوت خود از زيبايي پاييز وسكوتِ طبيعت كمالِ استفاده را ببرد اما از آنجايي كه آدم محتاطي بود و ميدانست فصل پاييز زمان تغيير ناگهاني هواست و او اين مسير را براي اولينبار ميخواهد بپيمايد، از يك راه بلد كه آشنايي قديم باهم داشتند خواهش كرد كه راهنما شود. آنها آشناي قديمي بودند اما اولينبار بود كه باهم به كوهنوردي ميرفتند.
سرِقرار مردِ ديگري همراهِ راهنما بود كه به «نوآموز» معرفي شد و به اين ترتيب سه نفر شدند. راهنما از پيش و آن دو از پس. از همان ابتدا راهنما، «نوآموز» را به كنار خود فرا خواند وپرسيد: «چه خبر؟» و بدونِ آنكه منتظرِ پاسخ بماند، مطلبي راجع به مسائل سياسي روز از روزنامههاي ديروز را مطرح و درباره آن شروع كرد به تجزيه و تحليل و تفسير. در ابتدا «نوآموز» كمي با او همراهي كرد ولي چون تمايلي به ادامه بحث نداشت سعي كرد مسير صحبت را به مطلب مورد علاقهاش بكشاند. درميانه كلام كه فرصتي پيش آمد، از راهنما پرسيد: « اسمِ اين جايي كه ميرويم بايد خيلي معنيدار باشد» و شمرده و موكد گفت: «چشمه حيوان». راهنما كه چند گامي از او جلوتر بود، سر برگرداند وبا لحنِ نهي گفت: « نه بابا... توام... اين محليها همين طور كلپترهيي يك اسمي ميگذارند » و دوباره موضوع مورد علاقه خودراازسرگرفت.
«نوآموز» نگاه كرد به مرد همراه كه با فاصله از دنبال ميآمد، بلكه باب همصحبتي با او را بازكند اما چنان ساكت و درخود و گوشهگير مينمود كه هرگونه امكان همكلامي را از ديگري سلب ميكرد و ناخودآگاه اين سوال را پيش ميآورد كه چرا با جمع به كوه آمده است. «نوآموز» او را شخصيتي نچسب يافت وتقريبا با انزجار از همكلام شدن با او منصرف شد.
ابرها در حركت بودند وآسمان نيمه ابري ميرفت كه يكسره ابري شود. بادي ملايم برسرشاخههاي درختان وزيدن گرفته بود، باران برگهاي رنگين، جلوهاي مسحوركننده در فضاي جنگل ايجاد كرده بود. راهنما بياعتنا به اين تغييرات زيباي موثر، همچنان تجزيه و تحليل ميكرد و ميگفت و ميگفت ودر جايي كه فاصلهاش زياد ميشد، گامهاي كوتاهتر برميداشت كه «نوآموز» به او برسد و مطمئن شود كه مطالب او را ميشنود. «نوآموز» اما كلافه بود. هيچ علاقهاي به شنيدن موضوعات مطروحه ازطرف راهنما نداشت اما ادب موجب ميشد اعتراضي نكند و از طرفي بسيار تمايل داشت كه با طبيعت تنها باشد.
به باران برگ نگاه ميكرد ولي لذتي كه بايد، از آن نميبرد. هر چه سعي ميكرد براين كلافگي فايق آيد ميسر نبود. مرد همراه كه از همان ابتدا با فاصلهاي مشخص از دنبال ميآمد، گاه خم ميشد واز لاي برگها، بطري خالي پلاستيك يا قوطي كنسرو زنگار بستهاي بيرون ميكشيد و آن را داخل كيسه زبالهاي كه ازكوله خود آويخته بود ميانداخت و گاه ذوقزده، دودستش را ميگشود و زيرهنگامه باران برگ، چيزي زمزمه ميكرد. انگاردر محراب و معبد ورد ميخواند.
چندساعتي راه پيمودند تا رسيدند به مقصد يا همان «چشمه حيوان». راهنما ضمن تخليه محتويات كوله روي سُفرهاي كه پهن شده بود، بيوقفه از فيلمي ميگفت كه اخيرا ديده بود و مدام تحليل ميكرد و «نوآموز» همچنان كلافه، نه ميشنيد و نه از پيرامون حظ ميبرد. او به پيشنهاد راهنما مهمان او و همراه شده بود و هيچ چيز با خود نياورده بود. حالا مثل ماهي گرفتار در قلاب رودربايستي، نشسته بود روي كنده و ميديد كه همراهاش با خونسردي، چوبهاي خشك را جمعآوري و به سرعت، آتشي به پا ميكند.
محتويات خوراكي سفره به سرعت تمام شد، نوبت نوشيدن چاي رسيد. راهنما زير آواز زده بود ويك ترانه قديمي را با صداي بلند فرياد ميزد، همراه چند متر دورتر پياله چاي در دست به افق مينگريست.
از وجناتش معلوم نبود گوش به آواز دارد يا نه اما پايانبندي ترانه را ميشناخت. به محض اينكه كلمه آخر از حنجره راهنما بيرون آمد، مقابل هردو حاضر شد وشمرده ورسا گفت: «مه غليظي در راه است. بهتراست زودتر برگرديم» راهنما گفت: «باكي نيست». «نوآموز» گويي حكم آزادياش از برزخ صادر شده باشد با شوق شروع كرد به جمعآوري ظروف خالي روي سفره.
پيشبيني درست بود، چند دقيقهاي كه درمسيربرگشت راه سپردند، مه كاملا همه جا را تسخير كرد، رقيق بود، مثل پردهاي نازك كه بر اكناف كشيده شده باشد و اين در «نوآموز» كه با فاصله بين راهنما وهمراه در حركت بود، تركيبي از جذابيت هيجانانگيز و ترس خفيف ايجاد كرده بود. راهنما آوازميخواند و ميرفت. با صدايي بلند درحد فريادي چنان رسا كه علاوه بر دونفرهمپاي او، همه پرندگان و حيوانات ناپيدا در مه را وادار به شنود ميكرد اما اين وضعيت چندان به درازا نكشيد. با غليظ شدن مه «نوآموز» احساس كرد باريكه راه زير پايش گم شده است، لاجرم به دنبال صداي راهنما كه حالا خيلي پايين ميخواند روان شد. آن ترس خفيف بزرگتر شده بود و او با چشمهاي كاوشگر راه را ميجست و هيچ اثري از آن نمييافت. ناخودآگاه در جاي خود ميخكوب شد، صداي راهنما كم و كمتر به گوش ميرسيد. نشان از آن بود كه دور و دورتر ميشود. «نوآموز» سرگرداند تا شايد هيبت مردهمراه كه با فاصله از دنبال ميآمد را در آن غلظت ظلام بيابد. خبري نبود.
صداي راهنما هم ديگرشنيده نميشد. احساس ميكرد روي تكه ابري مثل گهواره درنوسان است. چارهاي نديد جز اينكه بنشيند وبه زمين پوشيده از برگ چنگ بيندازد تا شايد از اين وهم خلاص شود. درحال، چيزي عين بختك امكان فرياد زدن را از او گرفته بود. پس از چند لحظه به آرامي سرپا ايستاد و با احتياط گام برداشت. كوره راه پيدا نبود و او نميدانست به جلو ميرود يا به پس. چندي كور مال درجهتي كه گمان ميبرد راه است به پيش رفت. دركمره كوه پيچ ملايمي را رد كرد، واحهاي نمايان شد. جايي كه نور خورشيد معجزهآسا غلظت مه را بهشدت رقيق كرده بود. به طوري كه چندين متراز اطراف، سايهگون قابل تشخيص بود واو با سرعت به سمت واحه حركت كرد. در آنجا كوره راه رادر حاشيه واحه يافت. احساس اطمينان اورا واداشت كه راهنما را با صداي بلند صدا بزند. چند بار فرياد زد ولي پاسخي نشنيد. دو سر راه در مه غليظ گم ميشدند و او جرات نميكرد قدم در راه بگذارد. با خود گفت؛ ميمانم تا هوا باز شود، بلافاصله در جواب خود ميانديشيد كه شايد حالا حالاها باز نشود. شايدهم غليظ ترشود.
حالا در اين چند راهه چه كنم ؟صداي پايي شنيد، خوشحال و مردد چشم گرداند به رد صدا. هيبت مرد همراه آرام آرام از درون آن غلظت چسبناك بيرون ميآمد. «نوآموز» به استقبالش شتافت و از سرذوق كم مانده بود او را در آغوش بكشداما براي جلوگيري از احساساتش فوري گفت كه هرچه راهنما را صدا ميزند جواب نميگيرد. براي اولينبار حالت نگراني را در سيماي همراه مشاهده كرد. همراه گفت آه... چطور؟ و دو دستش را شيپور دهان كرد و اسم راهنما را با همه توان فرياد زد. پاسخي نيامد. دوباره، چند باره... نه، جوابي در كارنبود. پرسيد با تلفن همراهش تماس گرفتي؟ منتظر پاسخ نشد، خود شروع كرد به شمارهگيري، ... در دسترس نيست. موبايل را در جيب گذاشت. انگار با خودش حرف بزند. با اين وضعيت مه... جايي نميشود دنبالش گشت... و رو كرد به «نوآموز»: «بهتره تو جاده منتظرش باشيم؛ «نزديكه، راهي نمونده.» و راند به طرف كورهراه.
«نوآموز» به دنبالش روان شد و مثل كودكي كه ازگم شدن درازدحام خيابان بترسد، چسبيده به همراه قدم برميداشت. مه بعد از عبور از واحه روشن غليظتر به نظر ميآمد. همراه زير لب افكارش را بيان ميكرد... اگر در جاده نباشد... احتمال دارد از مسير منحرف شده... ... ولي خب، صدا را كه بايد بشنود... . و ظاهرا پاسخي براي گم شدن راهنما نمييافت.
گامهايش را تندتر كرد. «نوآموز» به دنبال گامهاي مطمئن همراه كشيده ميشد و با اينكه مه به همان غلظت ادامه داشت، راه را ميديد ولي حرفي نميزد چون دل نگران رسيدن به مقصد بود.
اول صداي تردد ماشينها شنيده شد وچند دقيقه بعد هردو قدم به آسفالت جاده گذاشتند. راهنما آنجا نبود مه كمي رقيقتر مينمود. طوري كه همهچيز تا مسافتي سايه وار ديده ميشد. همراه چشم گرداند به اطراف و درحالي كه نگراني از چهرهاش كاملا هويدا بود روگرداند به جانب امتداد كوره راه كوهستاني كه در غلظت مه ناپيدا بود. «نوآموز» كه كامل از نگراني رسته بود، به فكرش رسيد داخل ماشين راهنما را نگاه كند. شايد آنجا باشد اما خبري نبود. دوري در اطراف زد كسي را نيافت. ناچاربرگشت به سمت همراه، خواست چيزي بگويد اما چهره نگران ونحو نگاه كردن همراه به باريك راه كوهستان چنان سوالبرانگيز بود كه امكان ابراز هر كلامي رامنتفي ميكرد؛ ناخودآگاه «نوآموز » هم انگار كه از همراه تقليد ميكند، ايستاد وچشم دوخت به باريكه راه كوهستاني ناپيدا در غلظت مه.