صفحه «شعر» روزنامه اعتماد تلاش ميكند منعكسكننده همه سلايق و رويكردها پيرامون شعر امروز ايران باشد. يعني اينكه قرار است دراين صفحه، به همه جريانات شعري كشور توجه شود و همه شاعران با هر رويكرد شعري اعم از نوسرا وكلاسيكسرا، نمودي ازهنر خود را درآن ببينند.
شعرهايي دراين صفحه منتشر خواهد شد كه داراي حدودي از رعايت فني درشناخت هرقالب شعري باشند. سطحي از شناخت كه براي مخاطب شعرشناس در هر قالب، قابلقبول تلقي شود. شاعراني كه تمايل به انتشار شعر در اين صفحه دارند ميتوانند آثار خود را ازطريق ايميل به نشاني
Rasool_abadian1346@yahoo.com
يا كانال تلگرامي rasool_abadian@ ارسال كنند.
سيل اشك سركش
گفتمش: كارت چرا پيوسته آزار من است؟
گفت: دارد هركسي كاري و اين كار من است
گفتمش: نرگس به دور چشم تو بيمار كيست؟
گفت: با من كرده همچشمي و بيمار من است
گفتمش: مجنون خود را چون كشي منصور وار
گفت: او از سرفرازان سردار من است
گفتمش: گر راست گويي پنجه با نوذر فكن
گفت: اين فرهاد شيرين كش گرفتار من است
گفتمش: پرهيز كن از سيل اشك سركشم
گفت: سيلي زن بر اين سيلاب ديوار من است
گفتمش: اشعار نوذر اين ملاحت از چه يافت؟
گفت: اين خاصيت لعل شكربار من است
هنگامه محشر
لاله در آتش دل چون دهن خوشخواني
غنچه در پرده خون چون سخن انساني
شعله ور همچو پر سبز ملك در ره عرش
خط ريحاني طرف چمن روحاني
باد ليلاج قبا، سوخته، مجنون دستار
خاك چون پيرهن بولحسن عمراني
سوختم در دهن خويش خرابات كجاست
تا زنم آب به سوز سخن پنهاني
دوش با ياد تو هنگامه محشر چون برق
گذري داشت ز درياي من توفاني
چون رگ پاره خورشيد قيامت تا صبح
نعره ميزد شب اخترشكن باراني
نوذر اين راه غمانگيز بگردد خوش باش
حافظ دهر نبندد دهن خوشخواني
پرنده
زجان به معني زيبايست اي پرنده درود
كه زندگي زتو بيتي بلندتر نسرود
چنان پري به فلك كادمي گه انگارد
گرفته نكته زمين بر رياض چرخ كبود
پرنده گفت: دريغا كه هيچكس نرسد
به مرزهاي رهايي به باغهاي خلود
كجاست نقطه اوج تو دركدام فراز
كه نيست موقع صدها هزار گونه فرود
ببين كه بحث بقاي وجود ميبازند
دوباره بر سر اين ميزگرد عقل، رنود
صبا به گوش گلي خشك صبحدم خوش گفت:
برو كه باز ندانستهاي بقا زركود
قباي كهنه مدوز اي بقا به قامت خود
غرض ادامه نوع است از بقاي وجود
پرنده پرزد و در آبهاي تاريكي
فرو شكست و برانگيخت موجها زسرود
به آن خدا كه كسي غير او نبود نخست
يكياست آخر اين داستان بود و نبود
به بوي مهري ازآن طره خاطرم خوشدار
كه غيرآه ندارد دلم رفيق ودود
مگو كه خوي خوش خاكياش برفت از ياد
غبار«نوذر» و ياد جناب ما ننمود
تورا چه حجتي آرم ازين موجهتر
كه درگذشته خود امكان عرض حال نبود
يادشان آباد
آن سبكبالان كه خون پر ميزند در بالشان
آفتاب افتاده در آيينه اقبالشان
باغ صدها غنچه نشكفته دارد زير سر
نيست آن عطري كه پيچد در حريم حالشان
آبروي جان پاكان بين كه هرجا ميروند
ميرود شمشير دشمن هم به استقبالشان
يادشان آباد آن مرغان كه هنگام سحر
شعله زد گل درميان برگهاي بالشان
چشم منگر در پي يار است معذورم بدار
خوبرويان ميبرند آيينه در دنبالشان
باش تا اين نيكگفتاران خوشپندار نيز
واشود صبح قيامت نامه اعمالشان
رهزنان جان ما اين شوخ چشمانند آه
جان ما؟ «نوذر» برو شوخي مكن با مالشان