دل در تو گرفتار و نگاه تو مرا بس
اي خوبتر از خوب، پناه تو مرا بس
سيداحمد خميني
پدر بزرگ!
هر سال كه نفسهاي اسفند به شماره ميافتند و همگان در انتظار بهاري نو هستند، جاي خالي شما بيشتر احساس ميشود، نامت بيشتر برده ميشود و چشمهاي مادربزرگم، به ياد زخمي كهنه، غمبار ميشوند، و چه زخمي عميقتر از يك جدايي زودهنگام... يك جاي خالي كه در گذر سالها پر نميشود.
ميدانم و باور دارم كه خوبان نميميرند بلكه زندهاند و نظارهگر عزيزان و احوالاتشان و دلواپس و دعاگويشان.
بارها و بارها در روزهاي جفاكار و ناملايمات سياست ايران، ايمان آوردهام كه دعاهاي امام و شما، پدر صبورم را تنها نگذاشتهاند و هر روز او را استوارتر و عزيزتر و بزرگتر از روز پيش ساختهاند.
و اما من، احمد، با شما عهد ميبندم كه تنها به همنام بودن با شما اكتفا نكنم و تا ميتوانم در پدرداري شاگرد مكتبتان
باشم.
دعايم كنيد كه در راه خدمت و جانفشاني در راه انقلاب امام پاي در جاي پاي شما
بنهم.
بيست و يكمين بهار عمر من از راه ميرسد ولي افسوس كه بهارها بيگل روي تو آغاز ميشوند.
كاش بودي تا بوسهاي بر دستان مهربانت ميزدم،
كاش بودي كه چهرهي مادربزرگم را يكبار هم كه شده عميقا شاد و خوشحال ميديدم،
كاش بودي تا خندههاي پدرم را از عمق دل ميديدم، از علاقهي خودم به او متوجه جاي خاليات در زندگياش ميشوم،
و كاش بودي...