• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۱۳ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4056 -
  • ۱۳۹۷ چهارشنبه ۱۵ فروردين

خانه سبز

حسن لطفي

پيرزن را اولين‌بار همراهانم ديدند؛ همراهاني كه از خيرِ خواب دم صبح گذشته بودند. ما هم كه خوشخواب‌تر بوديم، ترافيك نصيب‌مان شد و ديرتر از آنها پيرزن را ديديم. ترافيكي كه سرنشينان اتومبيل‌ها را كلافه و عصبي كرده بود. همه را نه! بعضي‌ها با هيچ اتفاقي به هم نمي‌ريزند. نه اينكه بي‌رگ و به قولي سيب زميني باشند، نه! حال لحظات بد را مي‌گيرند. از اين بعضي‌ها تعدادي چاي، گپ و موسيقي دقايق مانده در ترافيك را براي‌شان دلنشين‌تر مي‌كرد. دو، سه گروهي هم هر جا كه ترافيك بيشتر مي‌شد و راه بند مي‌آمد، از اتومبيل‌هاشان بيرون مي‌زدند، مي‌خواندند و قري مي‌دادند. حال خودشان كه خوش مي‌شد، به كنار، حال بقيه را هم بهتر مي‌كردند. البته حال همه را نه! توي يكي از همين توقف‌هاي اجباري، مرد دلخوري از ماشين كنار دستي‌ام در حالي كه به ما نگاه مي‌كرد آنها را الكي خوش خواند. به رسم ادب فقط پوزخندي زدم و دوباره از شادي الكي خوش‌ها لذت بردم. وقتي ترافيك را با همه خوب و بدش پشت سر گذاشتيم و به روستايي در حوالي فومن رسيديم، آرامش، زيبايي و سرسبزي روستا همه چرك و سياهي مانده از ترافيك و نا اهلي بعضي از اتومبيل سواران را از تن‌مان شست. همراهانم كه زودتر رسيده و پيرزن را ديده بودند وقتي كه آبي به صورت زديم و چاي نوشيديم و شيريني خورديم از او گفتند. از خانه‌اش كه سرسبز‌ترين خانه آبادي بود و از خودش كه بي‌آنكه آنها را بشناسد به محوطه خانه‌اش دعوت‌شان كرده بود و كام‌شان را با شيريني‌هاي دست ساز خودش شيرين‌تر كرده بود. براي يك لحظه از ذهنم گذشت، پيرزن اينطوري تنهايي خودش را كم كرده است. بدون آنكه از اين باور به ديگران چيزي بگويم از قصدم براي دين او و خانه سبزش گفتم. داوطلب همراهي‌ام كم نبود. خيال كردم با اين پيشنهاد نقش مهمي در كم كردن تنهايي پيرزن بازي كرده‌ام. از كوچه‌هايي با خانه‌هاي پر از شكوفه‌هاي بهاري گذشتيم. شناختن خانه پيرزن سخت نبود. در نداشت. درختان شكوفه زده و گلدان‌هاي پرگلي كه توي محوطه خانه‌اش گذاشته بود نظمي خاص داشتند. پيرزن توي محوطه بيروني نبود. از درون خانه‌اش صداي خوش و بشو خنده مي‌آمد. با خودم گفتم انگار قبل از ما ديگراني تنهايي‌اش را كم كرده‌اند. براي رفتن و ماندن دو دل بوديم كه پيرزن ما را از پنجره ديد و بيرون آمد. برخوردش به همان خوبي بود كه همراهانم تعريف كرده بودند. وقت خوردن شيريني و ميوه فهميدم پيرزن آنطورها كه گمان مي‌كردم تنها نيست. آنچه خودش و خانه‌اش را سبز كرده مهرباني و ميهمان نوازي‌اي است كه انگار بخشي از وجودش است.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون