شب فيلسوف مدرنيته
محسن آزموده
فيلسوفان درباره شب چه ميگويند؟ نسبت شب با فلسفه چيست؟ در پاسخ به اين دو سوال بيش از هر كسي به ياد هگل ميافتم، فيلسوفي كه به نظر مفهوم «شب» در تفكرش جايگاهي مركزي دارد، اگرچه كمتر در اين زمينه كار شده است. يورگن هابرماس، بزرگترين فيلسوف زنده آلمان، در آغاز كتاب «گفتار فلسفي تجدد» (1985)، معتقد است كه تجدد در معناي واقعي خود با گئورگ ويلهلم فردريش هگل
(1831-1770م.) آغاز ميشود. البته درباره نقطه آغاز عصر جديد ، اختلافنظر فراوان است و با اعتبارهاي مختلف ميتوان مبادي متفاوتي برگزيد، پس بايد پرسيد به چه اعتبار تجدد در معناي واقعي آن با هگل شروع ميشود؟ مگر هگل كه بوده و چه كرده كه هابرماس تحقيق درباره گفتار فلسفي تجدد را با او شروع ميكند؟ چرا دكارت و بيكن و لاك و هابز و مهمتر از آنها كانت چنين جايگاهي را نيافتهاند. شكي نيست كه فيلسوفان مذكور، هر يك سازنده و شكلدهنده فلسفه عصر جديد هستند. اما از پايان قرن هجدهم و در آستانه سده نوزدهم، با تحقق عيني تجدد، حالا با هگل خود تجدد به مساله تفكر و به تعبيري اصليترين پرسش فلسفه (اروپايي) بدل ميشود. هگل در پيشگفتار كتاب «عناصر فلسفه حق» (1821) كه از آثار دوران پختگي فكرش است، تعبير مشهوري دارد به اين مضمون كه «مينروا بالهايش را تنها همزمان با فرونشستن غروب ميگشايد». مينروا، جغد كوچكي است كه در اسطورهشناسي رومي، بازنمايانگر آتنا، الهه حكمت و دانايي است. هگل از اين استعاره از جمله براي اين بهره ميگيرد كه بگويد فلسفهورزي تنها با شروع شباهنگام آغاز ميشود، يعني زماني كه سروصداها خوابيده و وقايع روز تمام شده است. خود هگل به راستي فيلسوف شب است و تعبير شب براي فهم تفكر او اساسي است. خودش دستكم دو جاي ديگر در آثارش از تعبير شب استفاده كرده است؛ يكي در توصيف تحقيرآميز مفهوم «مطلق» نزد ديگر فيلسوف آلماني همزمانش شلينگ، وقتي كه نوشت: مطلق شلينگ همچون «شبي است كه در آن همه گاوها سياه هستند» و ديگري در دست نوشتهاي مربوط به تاملاتش پيش از نگارش اثر برجستهاش «پديدارشناسي روح»، جايي كه مينويسد «آدمي اين شب است، اين نيستي تهي كه در برگيرنده همه چيز در سادگياش است...». در واقع در روزگار هگل نور و روشنايي خردورزي (راسيوناليسم) در حال افول است و همزمان تاريكي و شب در حال رسوخ به قلب تفكر فلسفي. آن اميد خام و ساده به تحقق آرمانهاي والاي روشنگري يعني آزادي، برابري و نوعدوستي با دشواريهايي مواجه شده، انقلاب فرانسه در كنار همه دستاوردهايش، چهره خشن خويش را نيز آشكار كرده و حالا در گرگ و ميش غروب، سايهها دراز شدهاند و اميال و احساسات و خواستههاي بيانتهاي بشري در حال خودنمايي است، اموري كه بيش از همه دستمايه كار رمانتيكها ميشوند و در مركز دغدغههاي فلسفي و هنري آنها قرار ميگيرند. در چنين وضعيتي است كه با هگل تامل فلسفي درباره روزي كه سپري شده آغاز ميشود و از اين جهت است كه هابرماس، هگل را فيلسوف مدرنيته ميخواند. كوتاه سخن آنكه هگل مينرواي فلسفه است، بوفي كه با شروع شب تجدد بال گشوده و روزگار سپريشده را به مفهوم ميكشد. بيدليل نيست كه هابرماس براي پيگيري پروژه ناتمام مدرنيته و احياي روشنگري به او باز ميگردد. اما تا جايي كه به ما مربوط ميشود، پرسش اين است كه يلداي تاملورزي فلسفي ما چه زماني آغاز ميشود؟ اصلا آيا شباهنگام فرا رسيده است؟