يكرنگي
حسن لطفي
نميدانم چرا بعضي آدمها اصرار دارند همه دنيا را به رنگ دلخواه خودشان در بياورند. من كه چند نفرشان را توي ده روز اخير توي دو اجراي متفاوت صحنهاي موسيقي ديدم. اولين گروه توي تالار وحدت وقتي فهميدند اجراي موسيقي مراسم اختتاميه سي و ششمين جشنواره جهاني فجر با شهرام و حافظ ناظري است مثل خودم از شادي توي پوستشان نميگنجيدند. البته آنها اين جسارت و سعادت را داشتند كه همچون كودكان شاديشان را بروز دهند و من نميتوانستم. وقتي هم طنين شعر مولانا با صداي پدر و پسر خوشصدا در تالار طنين انداخت كيف را در تشويقهاي پياپي و برق در چشمهاشان ميتوانستم ببينم. تا اينجاي كار فقط از نظر نشستن كنار هم نبوديم. فكر و سليقهمان هم كنار هم بود. اما وسطهاي اجرا وقتي عدهاي كه طرفدار موسيقي سنتي نبودند (يا بودند و وقت نداشتند) برخاستند و تالار را ترك كردند. غر زدن و بد و بيراه گفتن همرديفيهام شروع شد. از اينكه عدهاي با مولانا و ناظريها حال نميكنند بدجوري دلخور بودند. نمونه دومش را شب حضور در كنسرت ماكانبند ديدم. از خدا كه پنهان نيست از شما هم پنهان نباشد چندان اهل كنسرت ديسكويي و پر سروصدا نيستم. آن شب هم اگر اصرار خانواده و دوستي شفيق نبود ترجيح ميدادم هر بار اين درو محكم نبند، نرو را از بلندگوي اتومبيلم و در حال رانندگي بشنوم. البته از اينكه رفتم و شادي و هياهوي عدهاي را از نزديك شاهد بودم ناراضي نيستم. اما كاش وقت بيرون آمدن از سالن، دو_سه نفري كه تيپ و چهرهشان شبيه ديگران نبود را نميديدم كه مدام غر ميزدند و از اينكه ملت از چه چيزهايي خوشش ميآيد ناراحت بودند. نه اينكه انتظار داشته باشم آنها هم از اين نوع موسيقي لذت برده باشند. نه! منظورم اين نيست. كاش از موج شادي ايجادشده هم ميگفتند. بگذريم. گمانم اينها و آنها كه در كنسرت ناظريها ديدم از جمله كساني بودند كه اگر قدرت داشتند دنيا را به رنگ موردنظر خودشان درميآوردند. مثل... . بگذريم يكرنگي هميشه خوب نيست.