درد بي انتظاري
احمد پورنجاتي
به هيچ و پوچ خيالهاي خام، دل بستن و در خمار «يك اتفاق»- لابد خيلي هم مهم و سرنوشت ساز- سماق مكيدن، حتي اگر با هشتگ «سحر نزديك است» باشد، چيزي جز نيهيليسم نقابدار نيست. نميدانم. شايد بيش از اندازه بيمناكم. اما به گمانم مدتها است كه فلسفه پوچي با نام مستعار«خوش باشي»، در تار و پود نگاه و رفتار بشري كه سالهاست صابون مدرنيته و پسامدرنيته به تن و جانش خورده لانه گزيده. اينجا و آنجا هم نداردانگاري انسان شرقي و غربي اينك در ايستگاه «جهان وطني قلابي سپهر ارتباطات فضول»، زنداني واگن يك قطار مشترك است به گمان اينكه: تاريخ، چونان جويباري رو به آبهاي آب درياي آزاد دارد و رستگاري بيچون و چرا، در پيش!
اميد، خصوصيت ستودني و آرامشبخشي است. نوميدي نيز، نه چاره هيچ درد بلكه شتابدهنده نابودي و مرگ است. اينها درست. اما اصل مساله چيز ديگري است: «درد بيانتظاري». نگوييد اميد، همان انتظار است. تفاوت در درخت است و ميوهاش. آن كس كه انتظار آمدن ميهمان يا نامهرسان يا مسافري از دوردستها يا حتي رسيدن اتوبوس يا مترو را ميكشد، تنها به اميد بسنده نميكند. حاضر يراق و پا به ركاب و لباس پوشيده و سرك كشان و بر پاشنهها، نيم خيز است با حواس جمع. اگر به شيفتگان سينه چاك ابزارهاي نوپديد و هر روز شتابنده ارتباط جهاني و شبكههاي اجتماعي بيمرز، بر نخورد- كه خودم نيز از سرنشينان كوپهاي از اين قطارم- ميگويم كه: ما همه زنداني ناخودآگاه نوعي فلسفه پوچي و بيانتظاري شدهايم. به نام «يكي شدن»، تكهپارههايي از «يكي» شدهايم. انگاري زمام خواست و انتظار و آينده مان را همچون قرقره بادبادك معلق در فضاي پر شده از بادبادكهاي همه جايي، سپردهايم به امان وزش بيامان باد!
ما نيازمند «انتظار»يم. انتظار، گدايي ملتمسانه و منفعلانه وضعيت بهتر نيست. انتظار، رهايي از زندان مشترك نيهيليزم نقابدار است كه آدمهاي كم بنيه و ضعيف را با نوميدي از آينده، از پا در ميآورد و آدمهاي سخت جانتر را با اميدواريهاي هيچ و پوچ. انتظار، دو مشت آب سرد است كه به چشمهاي خمار بايد پاشيد، بانگ دراي گوش نواز و هوشآوري است كه به خيالات سرگرمكننده بايد نواخت. انتظار، هم عزم است و هم راه است و هم مقصد. درد بيانتظاري، مرگ خاموش است اگر به جان مردم زمانه افتد.