فلسفه يا پاسداشت طبيعت
محسن آزموده
«بازگرديم به دامان طبيعت» يا «سيزده فروردين روز طبيعت است» و «همهچيز طبيعياش خوب است» و ... در اين تعابير و موارد مشابه آنها، تصويري كليشهاي و خيالي از طبيعت به دست ميآيد كه معمولا مابهازايي در واقعيت ندارد و بيش از آنكه بياني از وضعيت بيروني جهان هستي باشد، به آرزوها و آمال انسان شهرنشين عصر جديد اشاره دارد. به عبارت روشنتر، «طبيعت» در اين جملات، به معناي دشت و دمن و جنگلهايي پردارودرخت يا بيابانهايي بكر و برهوت، يا كوههاي سر به فلككشيدهاي است كه دست تطاول مداخلههاي فنآورانه بشري به آنها نرسيده و طبيعيبودن و تروتازگي آنها را به تاراج نبرده است. اين تصوير خيالي از طبيعت، به منزله واقعيت دستنخورده و به دور از دسترس آدميزاد عصر جديد، امروزه به مدد توانايي بيحد و حصر بشر در دستاندازي به تمام گوشه و كنارهاي پيدا و پنهان دستكم زمين، چندان پايهاي در واقعيت ندارد و بيشتر نشانه آرزومندي بشري است كه تختهبند زندگي شهري شده و روز به روز به روز از «دامان طبيعت» به معنايي كه گفتيم، فاصله ميگيرد. به بيان ديگر، اين ميل به طبيعت به عنوان امر دستنخورده و بكر، نشانگر دلزدگي و خستگي ساكنان شهرهاي شديدا «ماشينيشده» جديد است و معمولا چند نكته را فراموش ميكند. اولا مفهوم «طبيعت» كه در فارسي در برابر دو مفهوم «نيچر»
( nature ) لاتين و «فيزيك» يوناني به كار ميرود، معنايي بارها گستردهتر از تصوير خيالي و رومانتيكي دارد كه به آن اشاره كرديم و در اصل و اساس يونانياش به معناي «خودشكوفايي هستي» به كار ميرفته است. در معناي امروزي هم طبيعت، سراسر جهان محسوس پيرامون ما را شامل ميشود. از همين جا روشن ميشود كه تقابل و رويارويي سفت و سختي كه ميان انسان يا زندگي شهري با طبيعت يا زندگي طبيعي ترسيم ميشود، چندان روشن و دقيق نيست، زيرا انسان با همه ويژگيهاي جديد و قديمش، خود محصول فرآيند عظيمتر طبيعت است و مداخلاتش در جهان درون و پيرامون، اعم از جسم و جان خودش تا محيط جسماني كه او را در بر گرفته، در دل طبيعت و بر اساس قانونمنديهاي آن (ولو بيقانوني آن) صورت ميگيرد. نكته مهمتر اما نوع مواجهه نوستالژيك انسان شهرنشين جديد با طبيعت است كه رهيافتي احساساتي و عاطفي است و چنان كه در آغاز سخن اشاره شد، توضيحي روانشناختي دارد. در مقابل اين رويكرد «سانتيمانتال» به طبيعت كه آن را به مثابه تفرجگاهي بزرگ براي صرف اوقات فراغت و خوشگذراني در نظر ميگيرد، ميتوان نگاه انتقادي فلسفي به طبيعت به مثابه آشكارگي و ظهور هستي را نشاند و از رويكردي اخلاقي و مسووليتپذير انسان در قبال طبيعت سخن گفت، رهيافتي كه در آن بشر به عنوان بخشي از طبيعت، ولو جزيي خودآگاه و هوشمند در نظر گرفته ميشود كه توانايياش براي مداخله در درون خودش و محيط پيرامونياش، امري صرفا مذموم و ناپسند نيست و نبايد باشد، بلكه موهبتي است كه از جانب طبيعت در اختيار او گذاشته شده و بايسته است آن را در پي پاسداشت همين طبيعت به كار برد.