ديگر اكنون ديري و دوري ست؟!
احمد پورنجاتي
اين مطلع سرودهاي است از روانشاد «مهدي اخوانثالث» با عنوان: «جراحت» به تاريخ آذر ۱۳۳۷ يعني شصت سال پيش. انگاري در حال و هوايي شبيه اين روزهاي ما. فراز نخست آن را ميآورم كه بهانه كنم براي اندكي احوالپرسي خودماني در اين ستون هفتگي كه نميدانم به چه حكمتي دبير نازنين صفحه، شناسهاش را «حكمت شادان» نام نهاده است. بخوانيد:
ديگر اكنون ديري و دوري ست/ كاين پريشان مرد، / اين پريشان پريشانگرد/ در پس زانوي حيرت مانده، خاموش ست.
سخت بيزار از دل و دست و زبان بودن/ جمله تن، چون دُر ِدريا، چشم
پاي تا سر، چون صدف، گوش است/ ليك در ژرفاي خاموشي،
ناگهان بياختيار از خويش ميپرسد:
كان چه حالي بود؟/ آنچه ميديديم و ميديدند/ بود خوابي؟ يا خيالي بود؟/ خامش، اي آوازخوان! خامش/ در كدامين پرده ميگويي؟/ وز كدامين شور يا بيداد؟/ با كدامين دلنشين گلبانگ، ميخواهي/ اين شكسته خاطر پژمرده را از غم كني آزاد؟
هنرمند و به ويژه شاعر اگر گرفتار خمار خودفريبي عوامانه يا مرامانه يا خودفروشي نباشد، هم هواي احوال مردمان زمانهاش نفس بكشد و خودش را به كوچه رنديمآب عافيت نزده باشد، ميشود آينه بيتعارف و تكلف احوال زمانه خويش. اگر شادمانه و شورانگيز و اميدوار و سرخوشانه يا تلخ و گزنده و پريشان و پژمرده، هر طور رخ نمون شود، از سر تصميم يا تسليم نيست. كارش چيزي شبيه تراوش هورمون است در كالبد موجود زنده. پس اگر ابوالقاسم فردوسي، حماسه ميسرايد براي برانگيختن غرور مچاله شده يك ملت يا سلمان ساوجي «حبسيه» ميگويد و خاقاني، عبرت از ايوان مدائن و عشقي و فرخييزدي از وطن و آزادي و نيما آزادي آدمها و اخوان ثالث از زمستان و شفيعيكدكني از به كجا چنين شتابان و هوشنگ ابتهاج از اميد و ارغوان، همه را بايد و شايد در سپهر زمانه تماشا كرد.
اين پيش درآمد را آوردم تا از خودم و شما در وضع و حالي كه داريم، بپرسم كه آيا: «ديگر اكنون ديري و دوري ست؟» هنگامهاي است كه بايد فراخوان داد: «خامش، اي آوازخوان، خامش»؟ و تازه، مگر چه حاصل شد در آن برهه كه بختك تلخكامي و گسگويي و نوميدانهنگاري افتاد بر كالبد ادبيات و هنر و سياست نزار و بيرمق جامعهاي كه چشم به راه و دلبسته به آفاق درخشان يك نهضت ملي بود؟
چشمپوشي بر سياهيها و كژ و كوژيها و سخت جاني اژدهاي هفت سر پلشتيها و نارواييها در واقعيت پيشرو، از بلاهت است يا خيانت. اما سوهانكاري و سمبادهكشي روح و روان خلايق، مدام و بيامان، با راست و دروغ، با متد كلاسيك «مار و مار» و عمل به آيه شيطاني: «هدف، وسيله را توجيه ميكند»، كاري جز آب بستن به پي و پايه اميد كنشگرانه مردم و آمادهسازي ذهني و عملي آنان براي تسليم به هرچه بادا باد، نيست و اين، جنايت است. قتل عام هويت و موجوديت ملي يك ملت است. كمي از معركه بازار جنگ خروس اينوريها و آنوريهاي دوآتشه - يعني سينهچاكان بيترمز و آتش به اختيار دفاع بيقيد و شرط مقدس از وضع موجود از يكسو و بيچاك دهانهاي قاپ قمارخانه دزديده پشتگرم به نازشست آل بولتون و نتانياهو و بنسلمان از آن سو - فاصله بگيريد. كمي از موضع مادرانه به اين كودك دستاويز كشمكش قدرت غالب و مغلوب بنگريد. لت و پار ميكنندش با اين بزكشي بيرحمانه.
پس راه چاره چيست؟ درود ميفرستم به روان ارجمند شاعري كمنظير - اخوان ثالث بزرگ - كه «م. اميد» است همچنان براي من، با وجود «شكستسراييها و نوميدگوييها» كه اقتضاي زمانه پاش بود. اما هرگز، نسخه او و چون او را در فراخوان «خامش، اي آوازخوان، خامش» نه سزاوار و نه راهگشاي حال و روز اكنوني ايران و ايراني ميدانم.
برعكس، درست در چنين برههاي نفسگير كه ملتي پا در گريبان سختترين صخرههاي دامنهاي است كه بايد به ستيغ رهنمون شود، به نواختن پردهاي نياز دارد، سرشار از گلبانگ شور و همايون در مايه بيداد. تا اميدوارانه و مسوولانه و دلسوزانه براي پايش ايران و آسايش ايراني، با پلشتيها بستيزد و براي بهبود اوضاع به سوي آنچه خجسته است، بكوشد اما دچار افسردگي و وارفتگي و تسليم به هر چه بادا باد نشود. آري. بايد «اين شكسته خاطر پژمرده را از غم كني آزاد».