سايهاي كه دمادم پهناورتر ميشود: محمود دولتآبادي
بهروز غريبپور
...نه ! اصلا مرگ از روبهرو نميآيد! مرگ پا به پا ميآيد. مرگ با تو ميزايد. همزاد تو ! از تو ميزايد. از تو ميرويد. مرگ تويي، همان دم كه زندگي تويي. همين كه پا به زندگي گذاشتي، گام در آستانه مرگ هم گذاشتهاي. اين دو را نميتواني از هم جدا كني. باهمند. اصلا يكي هستند. مرگ و تو. تو و مرگ. اگر بخواهي از مرگ بگريزي، به زندگي بايد پا نگذاري. كاش ميشد مرگ را زير پاهايت له كني. نابود كني. اما مگر ميتواني سايهات را زير پاهايت له كني؟ نه! سايهات به اندازه خود تو سمج است. تا تو هستي، او هم هست. تا تو را به سايه مطلق بكشاند. تا تمام سايه. او، سايه تو دمادم رو به گسترش است. هر روز پهنا وا ميكند. بيشتر پهنا وا ميكند. قد ميكشد. بيشتر قد ميكشد. كشيدهتر و پهناورتر ميشود و تو دمبهدم، آن به آن كم حجمتر ميشوي. كم حجمتر. كوچكتر. سبكتر. بيرنگتر. خردتر. ساييدهتر. ناچيزتر تا اينكه به چيزي رقيق، مثل حسرت بدل شوي و بعد ناگهان تبديل شوي. تبديل به سايهات. جزو سايهات بشوي. خود سايهات و اين تو را به سايه بزرگ بسپارد. به غروبي پهناور وصلات كند. به شب تمام... محمود دولتآبادي در اين پاره خط از هزاران خط «كليدر»، شايد بيآنكه بداند، خود را تصوير كرده است: زاده ميشود تا مرگ را بيازمايد: در كارهاي سخت، بر صحنه تئاتر پارس، در فيلم گاو، در نمايشهاي عباس جوانمرد و بيضايي، بر صحنه تئاتر دانشكده هنرهاي زيبا چه در قامت يك بازيگر در دشمن مردم يا در هيبت يك نمايشنامهنويس در «سفر» يا در زندان و پشت ميلههاي آن، سايهاش روز به روز بزرگتر ميشود: ديگر نه در قامت يك بازيگر، نه در هيبت يك نمايشنامهنويس مستعد بلكه در حد و اندازه يك معترض، هنگامي كه شبنامهاي عليه فيلم خاك كيميايي مينويسد و به هنگام خارج از سينما به دستت ميدهند و سپس از ترس پليس و ساواك پا به فرار ميگذارند،.... رنج او را بزرگتر ميكند، تنگنا، «گوزنها» ميشود و نامي از او نيست، سربداران سريال ميشود و نام او پاك ميشود، «اتوبوس» فيلم ميشود و مدادپاككن سياست نامش را پاك كرده است اما او ديگر در قابهاي كوچك نميگنجد: اگر زماني ميتوانست سياهي لشكر دنياي تهي كمونيسم به حساب بيايد يا معترض پشيماني كه توبه نامهاي به او نسبت داده شده و مخالفانش آن را تكثير كرده و بر ديوار شهر چسباندهاند، نه او ديگر در شمار آن اعداد و ارقام و عنوانهاي تشكيلاتي شمرده نميشود و به همين دليل از هر دو سو مورد حمله قرار گرفته و ميگيرد.... نه او ديگر در قابها نميگنجد چون كه سايه به سايه مرگ پيش آمده است و خود را در گذر زمان از قيد حزب و تشكيلات و سازمان و عناوين رهانده است: هر چند كه
«كم حجمتر شده است» هر چند كه «ساييدهتر» شده است، اما او در چند قدمي هشتاد سالگي چنان مستقل و رها شده از «قابهاي كوچك» توصيفهاي كليشهاي قرار گرفته است كه به باور نميگنجد: او نشان داده است كه بيهقيوار، منصف است و نه ميتواند و نه بايد كه خود را اسير كادرهاي كوچك بكند و وقتي كه ميگويد من روشنفكر نيستم، من فكر ميكنم «فروتني رياكارانه نميكند: او به معناي واقعي «فكر» ميكند، «ميانديشد»، رنج ميكشد و گاه شادمان ميشود: او دارد به غروب بيپايان وصل ميشود در حالي كه به تازگي يك گل در آستانه بهار شكفته است: زلال زلال و بيهيچ خاري از جنس حزب و دسته و گروه و تباري خاص.